رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۱۰

پیکر سرد ساجدی بر روی تخت خودنمایی می‌کرد
کنار تخت،بالای سرش ایستاده بود
خواست دستانش را حرکت دهد که صدای فرزاد کنار گوشش متوقف‌اش کرد

-میدونی این کیه و چرا اینجاست؟

با شنیدن صدای مزخرفش لبخندی زد و با اشتیاق پر تمسخرآمیزی نگاهش کرد
که فرزاد نگاهش را خواند و عصبی ادامه داد:
-سه تا بچه رو تیکه تیکه کرده بخاطر قتل قراردادی،مامورا ردش رو زدن و الانم که میبینی چی شده.....


بهت زده دستش را تکیه تخت کرد
به مرد نفرت‌انگیز روی تخت زل زد
تصور نجات همچین کسی در ذهنش مو به تنش را سیخ می‌کرد

عصبی ناله کرد،انگار هنوز باورنکرده
-چی میگی تو!

-تو که منم منم می‌کردی میگفتی من همچین آدمایی رو نجات نمی‌دم

مشکوک نگاهش کرد،فرزاد هیچگاه دروغ نمی‌گفت

قاتلان را نجات نمی‌داد چون فکر می‌کرد آنان جنايتکارند و به مردم لطمه می‌زنند
فکر می‌کرد حکم انسانیت فقط جلوگیری از کشته شدن انسان‌هاست
اما کور بود و نمی‌دید که پول‌شویی کشورش را ضعیف و و به تدریج نابود می‌کند
مواد مخدر خانمان سوز است
هر کار مافیا تبهکاری و لجن بود
هر کدامشان جوری خانه خراب کن بودند

برای چندمین بار صدای فریاد رئیس پرده گوشش را آزرد

-خفه‌شو دختره نکبت،به اینجا رسوندمت که بگی نمیتونم،برای من آدم شدی من تو رو......

تحمل تحقیر را نداشت
هر چه کرد نتوانست ساکت بماند
کار درست این بود که حرفی نزد،زمان،زمان سکوت بود

حرفش را قطع کرد:
-احترامتونو حفظ کنین رئیس من.......

رئیس که انگار وحشی شده باشد خواست به سمت دخترک حمله‌ور شود.............
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

اینکه مغرورید، اصلا اشکالی ندارد!اینکه فکر می‌کنید فقط خودتو...

رمان انسانیت

رمان انسانیت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط