رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۹

فرزاد تحقیر شد،او نتوانسته این ماموریت را به ثمر برساند
و حال صبا تازه‌کار توانست با این کار جای او را تصاحب کند

صبا لبخندی معنا‌داری به چهره برزخ و درهم فرزاد زد
-خوبین؟آقا فرزاد؟

خطاب به فرزاد بود
همه نگاه ها به سمت فرزاد کشیده شد
همه می‌دانستند این یعنی حکم برکناری فرزاد
این عمارت را باید ترک کند،شرط را باخته،آن هم یک شرط بچگانه
شرط‌بندی در هر کاری بزرگ یا کوچک جز نابودی،ثمری ندارد حتی اگر مدتی پر ثمر ولی در ادامه فقر و بدبختی همراه خواهد بود

فرزاد خواست قدمی بردارد که صدای فریاد یک مرد متوقفش کرد
-رئیس....رئیس...رئیس

در نزدیکی‌اش که ایستاد نفس نفس می‌زد
دستش روی قلبش بود

-بدبخت شدیم رئیس،بیچاره شدیم آقا به خاک سی......

ابروهای رئیس تکان خورد
-بنال ببینم چه مرگته؟

-ساجدی آقا ساجدی مُرد!
نگاه صبا به رئیس افتاد
رئیس نگران نبود،بلکه لبخند به لب خیره چهره بی احساس صبا بود
-صبا!

-بله رئیس!

-باید زنده بشه!

توانایی که از الماس برایش به یادگار ماند برگرداندن مردگان بود
البته فقط ۲۴ ساعت قبل این امکان‌پذیر بود

صبا که نمی‌دانست ساجدی کیست و در کدام بخش کار می‌کند ولی با این حال اطاعت کرد
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳

black flower(p,289)

‌رئیس جمهور در طی یک هفته سه بار گفته اند: روی طلا خوابیدیم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط