رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۱۱
خواست به سمت دخترک حملهور شود که یکدفعه از حرکت ایستاد و دستش را بر روی قلبش قرار داد
قلبش مریض بود یا سکته کرد را نمیدانست
فرزاد که گوشهای ساکت نظارهگر بود و از بحث و دعوای این دو لذت میبرد حال با دیدن این صحنه با شتاب به سمت رئیس دوید
..........
سکته قلبی کرده،یعنی ساجدی انقدر برایش اهمیت داشت؟
چه لطفی در حقش کرده که تا این حد پیش رفت
در بیمارستان کوچک پر تجهیزات عمارت بستری بود،در بخش آیسیو بستری بود اما پزشک گفته گه حالش بزودی خوب میشود
نگاهی طولانی به پیکر بی جان رئیسش انداخت
خوب میدانست پس از هوشیاری چه فاجعهای رخ میدهد
اگر ۲۴ ساعت بگذرد ساجدی با هیچ جادویی جز معجزه خداوند نمیتواند بههوش شو
آهی کشید و عقب گرد کرد تا برود که فرزاد که را دید
هنوز نرفته،او که مغرور بود!
تحمل طعنههای صبا را نداشت،پس چرا تا الان اینجا مانده؟
آنقدری حال نداشت که بایستد و به او طعنه زند یا دعوا کند
پس خواست بیحرف از کنارش رد شود که فرزاداجازه نداد(خشمگینانه زبان چرخاند)
-چه مرگته؟چرا نمیزاری برم!
اما فرزاد انقدر خونسرد و ریلکس بود که خون هر صبوری به جوش میآمد
انگار با این خونسردی اطرافیانش را تحریک میکرد
-یه چیزی هست!
صبا بی تفاوت پوزخندی زد و به سقف خیره شد
-اگه رئیس از اون تخت سالم بلند بشه،اول تو رو میکشه بعد منو!
با اینکه میدانست مجازاتی سخت در پیش رویش قرار دارد اما با این حال سعی کرد آخرین بند جمله فرزاد را به رویش آورد
-چرا باید تو رو بکشه،تو که کاری نکردی!پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بر،مردی،مرد که زیر حرفش نمیزنه شرط رو باختی تنها اشتباهت این بود که نتونستی محموله رو رد کنی و رییسم چیزی نگفت که حالا بخواد بکشتت .
فرزاد حرفهایش را تا آخر به گوش سپرد و سپس چشمانش را ریز کرد
-چرا فکر میکنی انقدر باهوشی؟
#پارت۱۱
خواست به سمت دخترک حملهور شود که یکدفعه از حرکت ایستاد و دستش را بر روی قلبش قرار داد
قلبش مریض بود یا سکته کرد را نمیدانست
فرزاد که گوشهای ساکت نظارهگر بود و از بحث و دعوای این دو لذت میبرد حال با دیدن این صحنه با شتاب به سمت رئیس دوید
..........
سکته قلبی کرده،یعنی ساجدی انقدر برایش اهمیت داشت؟
چه لطفی در حقش کرده که تا این حد پیش رفت
در بیمارستان کوچک پر تجهیزات عمارت بستری بود،در بخش آیسیو بستری بود اما پزشک گفته گه حالش بزودی خوب میشود
نگاهی طولانی به پیکر بی جان رئیسش انداخت
خوب میدانست پس از هوشیاری چه فاجعهای رخ میدهد
اگر ۲۴ ساعت بگذرد ساجدی با هیچ جادویی جز معجزه خداوند نمیتواند بههوش شو
آهی کشید و عقب گرد کرد تا برود که فرزاد که را دید
هنوز نرفته،او که مغرور بود!
تحمل طعنههای صبا را نداشت،پس چرا تا الان اینجا مانده؟
آنقدری حال نداشت که بایستد و به او طعنه زند یا دعوا کند
پس خواست بیحرف از کنارش رد شود که فرزاداجازه نداد(خشمگینانه زبان چرخاند)
-چه مرگته؟چرا نمیزاری برم!
اما فرزاد انقدر خونسرد و ریلکس بود که خون هر صبوری به جوش میآمد
انگار با این خونسردی اطرافیانش را تحریک میکرد
-یه چیزی هست!
صبا بی تفاوت پوزخندی زد و به سقف خیره شد
-اگه رئیس از اون تخت سالم بلند بشه،اول تو رو میکشه بعد منو!
با اینکه میدانست مجازاتی سخت در پیش رویش قرار دارد اما با این حال سعی کرد آخرین بند جمله فرزاد را به رویش آورد
-چرا باید تو رو بکشه،تو که کاری نکردی!پس بهتره هر چه زودتر از اینجا بر،مردی،مرد که زیر حرفش نمیزنه شرط رو باختی تنها اشتباهت این بود که نتونستی محموله رو رد کنی و رییسم چیزی نگفت که حالا بخواد بکشتت .
فرزاد حرفهایش را تا آخر به گوش سپرد و سپس چشمانش را ریز کرد
-چرا فکر میکنی انقدر باهوشی؟
۴.۸k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.