شب که میشد تو اوج خستگی اونقدر منتظرش میموندم تا از سرکار
شب که میشد تو اوج خستگی اونقدر منتظرش میموندم تا از سرکار بیاد.لباس خوشگلامو براش میپوشیدم.تو خیالمون درو براش باز میکردم.استقبالش میرفتم.کیفشو ازش میگرفتم.چای میریختم تا خستگیش در بره.تا میرفت دوش بگیره غذا رو تزئین میکردم.میز رو میچیدم.آخرشم وسط غذایی که هیچوقت نخوردیم خوابمون میبرد.آخرش وسط نوازشی که هیچوقت نکردیم خوابمون میبرد.آخرش وسط همون خونه ای که نداشتیم؛وسط زندگی نداشتمون تموم میشدیم:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
۴.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.