شب که میشد تو اوج خستگی اونقدر منتظرش میموندم تا از سرکار

شب که میشد تو اوج خستگی اونقدر منتظرش میموندم تا از سرکار بیاد.لباس خوشگلامو براش می‌پوشیدم.تو خیالمون درو براش باز میکردم.استقبالش میرفتم.کیفشو ازش میگرفتم.چای میریختم تا خستگیش در بره.تا میرفت دوش بگیره غذا رو تزئین میکردم.میز رو میچیدم.آخرشم وسط غذایی که هیچوقت نخوردیم خوابمون میبرد.آخرش وسط نوازشی که هیچوقت نکردیم خوابمون میبرد.آخرش وسط همون خونه ای که نداشتیم؛وسط زندگی نداشتمون تموم میشدیم:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
دیدگاه ها (۱۴)

دستاش زبر بود.سرمو که میزاشتم رو پاهاش،میگفت دلم نمیاد دستام...

برام نوشت:«خوبی؟!»نوشتم:«اونقدرا نه که باید باشم.»گفت:«باز ر...

اینکه من الان کجا وایسادم،همش برمیگرده به چیزایی که برام تمو...

مویرگ های ترکیده مغزمسلول های مُرده تنماعصابم تحلیل رفته امچ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط