دستاش زبر بودسرمو که میزاشتم رو پاهاشمیگفت دلم نمیاد دس

دستاش زبر بود.سرمو که میزاشتم رو پاهاش،میگفت دلم نمیاد دستامو بکشم رو سر و صورتت.تو ظریفی،پوستت نازکه،اذیت میشی.نگاهش میکردم.از اون نگاهای عاقل اندر سفیهانه که حساب کار دستش میومد.دستشو که میکشید رو صورتم،تو خلسه عمیقی غرقم میکرد.اون لحظه خشن بودن دستای مردونشو حس نمیکردم.فقط میدونستم این دستا بهم نبض زندگی رو منتقل میکنن...
زندگی من و اون؛زندگی ما:)
#زُمُرُدِ_کَـــــــبود
دیدگاه ها (۱)

برام نوشت:«خوبی؟!»نوشتم:«اونقدرا نه که باید باشم.»گفت:«باز ر...

به قولِ #فروغ‌فرخزاد :«من از تو میمُردم، اما تو زندگانیِ من ...

شب که میشد تو اوج خستگی اونقدر منتظرش میموندم تا از سرکار بی...

اینکه من الان کجا وایسادم،همش برمیگرده به چیزایی که برام تمو...

# رز _ سیاه PART _ 48 تهیانگ: کنار تختش نشسته بودم و دستشو ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط