پارت(13 و اخر)💔😔🌄
پارت(13 و اخر)💔😔🌄
شوگا:ی..یعنی چی؟
یورا:میبخشم ولی میخوام پیش عمو تهیونگ بمونم نمیخوام لاقل اونو تنها بزارم میدونم اگه برم اونم ناراحت میشه
یورا:بابا؟
شوگا:جونم؟
یورا:بیا مثل ی پدر دختر واقعی با هم باشیم این همیشه ی ارزوی من بود
شوگا: باشه دخترم*بغلش کرد*
یورا:راستی مامان؟
شوگا:بیرونه میهوای ببینیش؟
یورا:اوهومم*رفتن بیرون*
یورا:مامان؟
سوا: یورا *بغلش کرد* منو ببخش
یورا:میبخشمت مامانم
تهیونگ فکر میکرد که یورا تصمیم داره بره پس نخواست اشکاشو کسی ببینه سریع رفت اتاقش
یورا:عمو؟؟
جین:فک کنم ناراحت شد.
کوک:چرا؟
جین:چون یورا میخواد بره
یورا ولی من جایی نمیرم
سوا:چی؟؟
یورا:من گفتم میبخشمتون ولی نمیام پیشتون میخوام پیش عمو تهیونگ بمونم
هوپی:و..واقعا؟
یورا:اوهوممم
سوا:ولی نمیشه*جدی*
یورا:ولی شما کسی نیستین که برای من تایین تکلیف کنین عمو منو بزرگ کرده من پیش اون میمونم خیلی ناراحتین میتونین برین
شوگا:یوراا
یورا:من معذرت میخوام باهاتون اینطوری حرف زدم😒
*رفت پیش ته*در زد*
ته:کیه؟*صدای گرفته*
یورا:منم عمو
ته:بیا تو*اشکاشو پاک کرد*
یورا:عمو گریه میکنی؟
ته:ن..نه برای چی؟
یورا:چون دارم میرم
تهیونگ دیگه نتونست و زد زیر گریه:اره اره ناراحتم
یورا:ولی من قرار نیست جایی برم
ته:چ..چی؟
یورا:من میخوام شما پدر واقعی من باشین... بابا ...
ته خیلی خوشحال بود که یورا جایی نمیره:
پس بابا ما..
یورا:ولی اول از همه شما والدین منین
تهیونگ سریع بغلش کرد
یورا:حالا نمیاین بریم؟؟
ته:چرا بریم...
...
بعد اون ماجرا همه رفتن سر خونه و زندگیشون ..ههجین وقتی داستان واقعی رو فهمید دیگه با خواهرش دشمن نبود بلکه ی دوست واقعی بود ..
ته هم یورا رو مثل بچه خودش بزرگ میکرد ..
یونگی پشیمون بود اگه با دخترش همچین کاری و نمیکرد شاید الان پیش خودش بود
سوا هم از اینکه به دخترش سخت میگرفت و تنبیهش میکرد خیلی پشیمون بود ولی ای پشیمونی دیگه فایده ای نداشت ...
پایان😔💔🌄
مرسی که تا اینجا خوندین❤❤
بابت غلط املایی ها معذرت😔
شوگا:ی..یعنی چی؟
یورا:میبخشم ولی میخوام پیش عمو تهیونگ بمونم نمیخوام لاقل اونو تنها بزارم میدونم اگه برم اونم ناراحت میشه
یورا:بابا؟
شوگا:جونم؟
یورا:بیا مثل ی پدر دختر واقعی با هم باشیم این همیشه ی ارزوی من بود
شوگا: باشه دخترم*بغلش کرد*
یورا:راستی مامان؟
شوگا:بیرونه میهوای ببینیش؟
یورا:اوهومم*رفتن بیرون*
یورا:مامان؟
سوا: یورا *بغلش کرد* منو ببخش
یورا:میبخشمت مامانم
تهیونگ فکر میکرد که یورا تصمیم داره بره پس نخواست اشکاشو کسی ببینه سریع رفت اتاقش
یورا:عمو؟؟
جین:فک کنم ناراحت شد.
کوک:چرا؟
جین:چون یورا میخواد بره
یورا ولی من جایی نمیرم
سوا:چی؟؟
یورا:من گفتم میبخشمتون ولی نمیام پیشتون میخوام پیش عمو تهیونگ بمونم
هوپی:و..واقعا؟
یورا:اوهوممم
سوا:ولی نمیشه*جدی*
یورا:ولی شما کسی نیستین که برای من تایین تکلیف کنین عمو منو بزرگ کرده من پیش اون میمونم خیلی ناراحتین میتونین برین
شوگا:یوراا
یورا:من معذرت میخوام باهاتون اینطوری حرف زدم😒
*رفت پیش ته*در زد*
ته:کیه؟*صدای گرفته*
یورا:منم عمو
ته:بیا تو*اشکاشو پاک کرد*
یورا:عمو گریه میکنی؟
ته:ن..نه برای چی؟
یورا:چون دارم میرم
تهیونگ دیگه نتونست و زد زیر گریه:اره اره ناراحتم
یورا:ولی من قرار نیست جایی برم
ته:چ..چی؟
یورا:من میخوام شما پدر واقعی من باشین... بابا ...
ته خیلی خوشحال بود که یورا جایی نمیره:
پس بابا ما..
یورا:ولی اول از همه شما والدین منین
تهیونگ سریع بغلش کرد
یورا:حالا نمیاین بریم؟؟
ته:چرا بریم...
...
بعد اون ماجرا همه رفتن سر خونه و زندگیشون ..ههجین وقتی داستان واقعی رو فهمید دیگه با خواهرش دشمن نبود بلکه ی دوست واقعی بود ..
ته هم یورا رو مثل بچه خودش بزرگ میکرد ..
یونگی پشیمون بود اگه با دخترش همچین کاری و نمیکرد شاید الان پیش خودش بود
سوا هم از اینکه به دخترش سخت میگرفت و تنبیهش میکرد خیلی پشیمون بود ولی ای پشیمونی دیگه فایده ای نداشت ...
پایان😔💔🌄
مرسی که تا اینجا خوندین❤❤
بابت غلط املایی ها معذرت😔
۲۱۱.۸k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.