قسمت سوم

قسمت سوم
نیما:
مادر به شدت عصبی بود. بهتر بود در این موقعیت زیاد جلوی چشمش نباشم. به اتاقم رفتم و لباس هایم را عوض کردم. همین که خواستم روی تختم دراز بکشم و کمی استراحت کنم، صدای مادرم را شنیدم:
_ نیــمــا
زیر لب زمزمه کردم: خدایا خودت مراقبم باش!
به سرعت از جایم بلند شدم و به سمت هال رفتم که دیدم مادرم با همان عصبانیت و بدون اینکه لباس هایش را عوض کند، با صورتی بر افروخته روی مبل نشسته و پدرم سعی دارد با هر ترفندی که بلد است او را به آرامش دعوت کند:
+ جونم مامان؟
_ جونم و...یعنی دیوونه ام کردی نیما باز چیکار کردی که این دختره هم مثل بقیه ، سریع نه گذاشت و نه برداشت گفت حرف من یه کلامه نه!!! چی گفتی بهش؟
خیلی جلوی خودم را گرفتم که نزنم زیر خنده. مادر پشت سر هم کلمات را ردیف میکرد و به من مجال صحبت کردن نمی داد:
+ آروم باش مادرِ من واسه قلبتون خوب نیست اینجوری عصبی بشید.
_ بس کن که هرچی میکشم از دست توئه بگو ببینم چی گفتی بهش؟
+ به جون خودم چیزی بهش نگفتم فقط گفتم قیافتون با سنتون تناسبی نداره
_ خب همین؟
+ آره بعد اون گفت یعنی بهم نمیاد ۲۴ سالم باشه؟ منم گفتم چهره اتون که اینو نمیگه اونم گفت پس چهره ام چی میگه؟ منم گفتم: میگه که سنتون بیشتره البته چهره اتون میگه ها! هیچی دیگه شانس آوردم اون تیر دارتی که پرت کرد، مستقیم نرفت تو چشمم وگرنه الان پسرت علیل بود مادر من!!! آخه چرا قرار خواستگاری میذاری با این بی جنبه ها عزیزم! گفته باشما من دوست ندارم زنم رو سنش حساس باشه!
مادرم دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفت و با تعجب رو کرد به طرف پدرم و گفت:
_ اوا می بینی احمدرضا؟ خب معلومه که دختره بهش بر میخوره! این چه حرفی بود که تو زدی؟ دختره مثه پنجه ی آفتاب بود چه عیب و ایرادی داشت؟
+ مادر من حالا پنجه ی آفتاب یا پنجه ی مهتاب فرقی نمیکنه که، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که نیومد دیگه تموم شد و رفت بیخیال شو دیگه
_ اصلا من دیگه با تو کاری ندارم برو هر کاری دوست داری بکن
بعد هم با حالت قهر رفت توی اتاق مشترکش با پدرم و در را محکم بهم کوبید.
کلافه روی مبل نشستم و دستم را میان موهایم فرو کردم. سرم را که بالا آوردم، گرمی دست پدرم را روی شانه ام احساس کردم:
_ به نظرمن حق با مادرته
+ بابا شما هم که حرف مامان و میزنین؟ شما دیگه چرا؟
_ نیما جان تو هنوز جوونی متوجه خیلی چیزا نمی شی...
+ بابا من دیگه ۲۷ سالمه خودم میتونم بـ...
_ اجازه بده هنوز حرفم تموم نشده. میدونی که بعد مرگ نیلوفر مادرت خیلی شکسته شده؛ همینطور حساس و زود رنج. تو باید اونو درک کنی، باید بهش زمان بدی تا بتونه با این مسئله کنار بیاد. تو فکر میکنی اون تنها دخترشو یادش رفته؟ اون هر شب قبل از خواب با خودش حرف میزنه. وقتی هم که ازش می پرسم با کی داری حرف میزنی ، بغضش میترکه و میگه مگه نمی بینی دارم با نیلوفرم حرف میزنم. شماها هیچ کدومتون این چیزا رو نمیدونید نه تو نه نوید. یعنی مادرت ازم خواست که چیزی به شما نگم چون نمیخواست شما رو ناراحت کنه. وضعیت قلبشم که خودت بهتر میدونی...درسته که ۷ سال از مرگ نیلوفر میگذره ولی غمش هنوز تازه اس...الانم که این حرفا رو گفتم احساس کردم که لازمه این چیزا گفته بشه تا بهتر بتونی تصمیم بگیری.

هاله ای از اشک دیدم را تار کرده بود. بهت زده و از پشت پرده ی اشک به پدرم خیره شدم تا بگوید همه چیز یک شوخی از قبل برنامه ریزی شده بود. اما نشنیدم آنچه را که انتظار شنیدنش را داشتم. به سختی بغضم را فرو خوردم. به وضوح برق اشک را در چشمان پدر دیدم و خودم را هزار بار لعنت کردم که تا این اندازه باعث رنجش آنها بودم.
پس از چند ثانیه مکث پدر ادامه داد:
_ مادرت بعد از مرگ نیلوفر سعی کرد بیشتر به شماها‌ توجه کنه و مراقبتون باشه. اون تحمل یه مصیبت دیگه رو نداره. نیما جان بابا از من که پدرتم یه چیزو خوب یادت بمونه؛ میدونم خیلی زحمت کشیدی ، درس خوندی، تلاشتو کردی تا به اینجا رسیدی...من بابت تلاشت و تمام زحمت هایی که به خاطر کارت میکشی بهت افتخار میکنم و خدا رو شاکرم واسه وجود پسری مثل تو که مرد بارش آوردم، یادش دادم رو پای خودش بایسته، قوی باشه اما بابا، کار همیشه هست ؛ چیزی که همیشه نیست آدمای دور و برت ان. یه وقت به خودت میای و می بینی از آدمای اطرافت فقط خاطرهاشون مونده که با نبش قبر کردن اون خاطره ها فقط بار غم و دلتنگی رو دوشت سنگینی میکنه. آدما فقط یه بار میان تو این دنیا...بازگشتی در کار نیست. یه نگاه به خودت بنداز ببین چقدر تو کارت غرق شدی که اصلا متوجه نیستی سنت داره میره بالا. میدونم که خیلی فاطمه رو دوست داری ولی نمیخوای بچه ی خودتو بغل کنی؟نوازشش کنی؟تا پدر نشی معنی حرفامو درک نمیکنی! نمی فهمی...
وقتی بچه بودی هر کاری من میکردم تو هم همون کارو میکردی یادته؟
با
دیدگاه ها (۷)

مجنون تو کوه را ز صحرا نشناختدیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخته...

#قسمت چهارمراحیل:توی کتابخانه نشسته بودم و یکی از کتاب های ک...

#لطفا به کانال ما در پیام رسان گپ بپیوندید.#رمان در کانال دو...

دلم امام رضا میخواد😢

خسته از سرکار برگشتم خونه . .مشغول خوردن شام بودم که داداشم ...

ویو جونگکوک: عروس مافیاپارت :۷وقتی ردشو برام زدن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط