My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶³🦖🪐
صورتش رو بین دستاش قاب کرد...
کوک: ببین تهیونگ.. خیلی چیزها این وسط هست که تو ازش خبر نداری و بدون که ندونستنش به نفع خودت بود... من نمیخوام بهت آسیب بزنم و یا باعث بانی درد و رنجت باشم مطمئن باش.. میخوام بهت اعتراف کنم که من...
نفس لرزونی کشید.. از ادامه دادن حرفش مطمئن نبود... اما با دیدن چشمای کنجکاو و براق از اشک ته کمی به خودش نهیب زد و ادامه داد..
کوک: من دوستت دارم و نمیتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم...
همزمان با زمزمه هاش دستاش رو روی شکم تهیونگ که خیلی برجستگی کوچیکی داشت گذاشت و ادامه داد..
کوک: الان که بچه من و تو داره تو بدنت رشت میکنه مطمئن باش این حس تو دلم قوی تر میشه اما ضعیف نمیشه تهته...
تهیونگ با لحن خش دار کوک و حرکات دیوونه کننده اش از هیجان تا مرز مرگ رفت اون الان بهش اعتراف کرده بود..!؟ تا حالا هیچوقت کوک رو اینطوری ندیده بود... کوک با دیدن لرزش کوچیک تهیونگ ریز خندید و لب زد..
کوک: آروم باش عزیزم استرس هم برای تو هم برای بچه خوب نیست... میدونی که..!؟ و اینکه مطمئن باش هیچوقت بچمون نه از من و نه از تو جدا نمیشه...! من باعث بانی این اتفاقم و نمیزارم تنهایی این بار رو به دوش بکشی خب..؟ فقط يکم... یه کوچولو بهم زمان بده تهیونگم..
تهیونگ از " م " مالکیتی که کوک روی آخر اسمش گذاشت غرق لذت شد و چشماشو بست... در همون حین کوک بوسهای به دوتا چشمای بسته ته گذاشت و بغلش کرد و دم گوشش لب زد..
کوک: بابت همه چیز ازت معذرت میخوام... میدونم تموم دردسرهایی که تو زندگیت وجود داره باعث بانیش منم.. انکار نمیکنم اما یه چیزایی باید میشد این وسط تا من قدر تورو بدونم عزیزم...
تهیونگ سرشو از آغوش کوک بیرون کشید و همونطور که نگاه چشماش از روی لبای کوک کنار نمیرفت گفت..
تهیونگ: من بخشیدمت کوک... خیلی وقته..
کوک نگاه تهیونگ رو دنبال کرد و منظورشو فهمید و نیشخندی زد...
با دستاش صورت تهیونگ رو قاب کرد و لباشو محکم به لبای تهیونگ کوبید..
تهیونگ با حس نرمی لبای کوک چشماشو رو هم گذاشت و همراهی کرد... این بو*سه با بو*سه های قبلی فرق داشت.. اولین بو*سه تهیونگ بعد از اعتراف کوک بود و اون بو*سه پر بود از دوست داشتن عشق و دلتنگی...
با کم آوردن نفس دستاشو به سینه کوک کوبوند و کوک سریع از تهیونگ جدا شد.. هر دو نفس نفس میزدن... کوک لبخندی زد و بوسه کوچیکی رو بینی ته گذاشت دستاشو گرفت و بلندش کرد..
تهیونگ دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و خودش رو بهش تکیه داد... کوک دستاشو دور کمر ته تنگ تر کرد و گفت..
کوک: من هنوز از زبون تو چیزی نشنیدم بیبی...
تهیونگ بوسه ای به خال زیر لب کوک زد و پرسید..
تهیونگ: چی میخوای بشنوی دد... کوک!؟
کوک حیرت زده تهیونگ رو از خودش جدا کرد و گفت..
Part⁶³🦖🪐
صورتش رو بین دستاش قاب کرد...
کوک: ببین تهیونگ.. خیلی چیزها این وسط هست که تو ازش خبر نداری و بدون که ندونستنش به نفع خودت بود... من نمیخوام بهت آسیب بزنم و یا باعث بانی درد و رنجت باشم مطمئن باش.. میخوام بهت اعتراف کنم که من...
نفس لرزونی کشید.. از ادامه دادن حرفش مطمئن نبود... اما با دیدن چشمای کنجکاو و براق از اشک ته کمی به خودش نهیب زد و ادامه داد..
کوک: من دوستت دارم و نمیتونم نسبت بهت بی تفاوت باشم...
همزمان با زمزمه هاش دستاش رو روی شکم تهیونگ که خیلی برجستگی کوچیکی داشت گذاشت و ادامه داد..
کوک: الان که بچه من و تو داره تو بدنت رشت میکنه مطمئن باش این حس تو دلم قوی تر میشه اما ضعیف نمیشه تهته...
تهیونگ با لحن خش دار کوک و حرکات دیوونه کننده اش از هیجان تا مرز مرگ رفت اون الان بهش اعتراف کرده بود..!؟ تا حالا هیچوقت کوک رو اینطوری ندیده بود... کوک با دیدن لرزش کوچیک تهیونگ ریز خندید و لب زد..
کوک: آروم باش عزیزم استرس هم برای تو هم برای بچه خوب نیست... میدونی که..!؟ و اینکه مطمئن باش هیچوقت بچمون نه از من و نه از تو جدا نمیشه...! من باعث بانی این اتفاقم و نمیزارم تنهایی این بار رو به دوش بکشی خب..؟ فقط يکم... یه کوچولو بهم زمان بده تهیونگم..
تهیونگ از " م " مالکیتی که کوک روی آخر اسمش گذاشت غرق لذت شد و چشماشو بست... در همون حین کوک بوسهای به دوتا چشمای بسته ته گذاشت و بغلش کرد و دم گوشش لب زد..
کوک: بابت همه چیز ازت معذرت میخوام... میدونم تموم دردسرهایی که تو زندگیت وجود داره باعث بانیش منم.. انکار نمیکنم اما یه چیزایی باید میشد این وسط تا من قدر تورو بدونم عزیزم...
تهیونگ سرشو از آغوش کوک بیرون کشید و همونطور که نگاه چشماش از روی لبای کوک کنار نمیرفت گفت..
تهیونگ: من بخشیدمت کوک... خیلی وقته..
کوک نگاه تهیونگ رو دنبال کرد و منظورشو فهمید و نیشخندی زد...
با دستاش صورت تهیونگ رو قاب کرد و لباشو محکم به لبای تهیونگ کوبید..
تهیونگ با حس نرمی لبای کوک چشماشو رو هم گذاشت و همراهی کرد... این بو*سه با بو*سه های قبلی فرق داشت.. اولین بو*سه تهیونگ بعد از اعتراف کوک بود و اون بو*سه پر بود از دوست داشتن عشق و دلتنگی...
با کم آوردن نفس دستاشو به سینه کوک کوبوند و کوک سریع از تهیونگ جدا شد.. هر دو نفس نفس میزدن... کوک لبخندی زد و بوسه کوچیکی رو بینی ته گذاشت دستاشو گرفت و بلندش کرد..
تهیونگ دستاشو دور گردن کوک حلقه کرد و خودش رو بهش تکیه داد... کوک دستاشو دور کمر ته تنگ تر کرد و گفت..
کوک: من هنوز از زبون تو چیزی نشنیدم بیبی...
تهیونگ بوسه ای به خال زیر لب کوک زد و پرسید..
تهیونگ: چی میخوای بشنوی دد... کوک!؟
کوک حیرت زده تهیونگ رو از خودش جدا کرد و گفت..
۴.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳