My Red Moon...✨🌚🫀
My Red Moon...✨🌚🫀
Part⁶⁴🦖🪐
کوک حیرت زده تهیونگ رو از خودش جدا کرد و گفت...
کوک: چی میخواستی بگی..!؟
تهیونگ خودشو زد به اون راه و گفت..
تهیونگ: منظورت چیه کوک...؟
کوک ابروهاشو تو هم کشید و جدی لب زد..
تهیونگ برای آخرین بار بهت میگم اون کلمه فاکی چی بود که میخواستی بگی...!؟
تهیونگ از لحن جدی کوک لبشو گاز گرفت و سعی کرد ریزش خوش حس زیر دلش رو نادیده بگیره.. خجالت میکشید اما سرش رو پایین انداخت و گفت...
تهیونگ: م..من دوست دارم ددی...
کوک لبخند شیطونی زد و گفت..
کوک: حالا شد... تا حالا هیچ اعترافی اینقدر بهم نچسبیده بود..
ته اخمی کرد و گفت...
تهیونگ: مگه قبل من هم کسی بود..!؟
کوک با شنیدن لحن جرى بیبیش میخواست درسته قورتش بده...
کوک: نه من غلط کردم..
ته همونطور که چشماش به کوک دوخته بود یهویی پرسید...
تهیونگ: بنظرت بچمون پسره یا دختر..!؟
کوک با یادآوری این موضوع خنده سرخوشی کرد و گفت...
کوک: مهم نیست جنسيتش.. فقط میخوام سالم باشه و جذبه من و زیبایی تورو داشته باشه...
تهیونگ پوکر نگاهش کرد و گفت..
تهیونگ: واقعا...!؟ چیز دیگه ای نمیخوای..؟
کوک با لحن تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو تو گردنش فرو کرد... عطرشو عميق نفس کشید و لب زد..
کوک: چرا میخوام... من الان تورو میخوام.. بیشتر از هر وقت دیگه ای...!
تهیونگ مشتی به شونه کوک زد و با حرص گفت..
تهیونگ: منحرف عوضى...! حتى زمان بارداریم هم به فکر س*ک*س و خودتی..!؟
کوک از مغز فندقی بودن ته و کیوتیش خندید و بغلش کرد و گفت...
کوک: هوم که من منحرفم آره..!؟ عزیزم منظور من ابراز علاقه بود نه... س*ک*س..
تهیونگ چشم غره ای به کوک رفت و اداشو در آورد و زیر لب گفت...
تهیونگ: میدونی یه روز قراره کشته بشی اونم به دست من..!؟
کوک زبونشو رو لب هاش کشید و گفت...
کوک: اگه مرگی که در انتظارمه به دست تو هست من با جون و دل منتظر شم بیبی...!
تهیونگ با چشمایی گشاد شده گفت..
تهیونگ: کوک..؟ چیزی زدی عزیزم..؟ تو کی اینقدر رمانتیک بودی...؟ امشب داری همشو نشون میدی نمیگی قلب من ضعيفه سكته میکنم میوفتم رو دستت..!؟
کوک ته رو بیشتر تو بغلش کشید چیزی نگفت... نمیدونست چطوری دوست داشتنش رو به ته ثابت کنه.. همه اینا از اعماق قلبش بود... نمیدونست این همه چیز رو بلده خودش هم مونده بود..
کوک و این همه رمانتیکی...!؟ محاله..! اگه تو گذشته این قسمت از صحنه زندگیشو بهش نشون میدادن قطعا قبلش خودکشی میکرد که کارش به اینجاها نرسه اما حالا که دقیق تر بهش نگاه میکرد میفهمید که واقعا دوست داشتن و داست داشته شدن واقعا شيرينه...
سوار ماشینش شد و سمت عمارت حرکت کرد.. محافظ ها به گوشش رسونده بودن که نامزد تقلبیش داره خیلی ورجه وورجه میکنه...
از این زن همه چیز بعید بود.. میترسید تهیونگش این وسط قربانی بشه...
Part⁶⁴🦖🪐
کوک حیرت زده تهیونگ رو از خودش جدا کرد و گفت...
کوک: چی میخواستی بگی..!؟
تهیونگ خودشو زد به اون راه و گفت..
تهیونگ: منظورت چیه کوک...؟
کوک ابروهاشو تو هم کشید و جدی لب زد..
تهیونگ برای آخرین بار بهت میگم اون کلمه فاکی چی بود که میخواستی بگی...!؟
تهیونگ از لحن جدی کوک لبشو گاز گرفت و سعی کرد ریزش خوش حس زیر دلش رو نادیده بگیره.. خجالت میکشید اما سرش رو پایین انداخت و گفت...
تهیونگ: م..من دوست دارم ددی...
کوک لبخند شیطونی زد و گفت..
کوک: حالا شد... تا حالا هیچ اعترافی اینقدر بهم نچسبیده بود..
ته اخمی کرد و گفت...
تهیونگ: مگه قبل من هم کسی بود..!؟
کوک با شنیدن لحن جرى بیبیش میخواست درسته قورتش بده...
کوک: نه من غلط کردم..
ته همونطور که چشماش به کوک دوخته بود یهویی پرسید...
تهیونگ: بنظرت بچمون پسره یا دختر..!؟
کوک با یادآوری این موضوع خنده سرخوشی کرد و گفت...
کوک: مهم نیست جنسيتش.. فقط میخوام سالم باشه و جذبه من و زیبایی تورو داشته باشه...
تهیونگ پوکر نگاهش کرد و گفت..
تهیونگ: واقعا...!؟ چیز دیگه ای نمیخوای..؟
کوک با لحن تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو تو گردنش فرو کرد... عطرشو عميق نفس کشید و لب زد..
کوک: چرا میخوام... من الان تورو میخوام.. بیشتر از هر وقت دیگه ای...!
تهیونگ مشتی به شونه کوک زد و با حرص گفت..
تهیونگ: منحرف عوضى...! حتى زمان بارداریم هم به فکر س*ک*س و خودتی..!؟
کوک از مغز فندقی بودن ته و کیوتیش خندید و بغلش کرد و گفت...
کوک: هوم که من منحرفم آره..!؟ عزیزم منظور من ابراز علاقه بود نه... س*ک*س..
تهیونگ چشم غره ای به کوک رفت و اداشو در آورد و زیر لب گفت...
تهیونگ: میدونی یه روز قراره کشته بشی اونم به دست من..!؟
کوک زبونشو رو لب هاش کشید و گفت...
کوک: اگه مرگی که در انتظارمه به دست تو هست من با جون و دل منتظر شم بیبی...!
تهیونگ با چشمایی گشاد شده گفت..
تهیونگ: کوک..؟ چیزی زدی عزیزم..؟ تو کی اینقدر رمانتیک بودی...؟ امشب داری همشو نشون میدی نمیگی قلب من ضعيفه سكته میکنم میوفتم رو دستت..!؟
کوک ته رو بیشتر تو بغلش کشید چیزی نگفت... نمیدونست چطوری دوست داشتنش رو به ته ثابت کنه.. همه اینا از اعماق قلبش بود... نمیدونست این همه چیز رو بلده خودش هم مونده بود..
کوک و این همه رمانتیکی...!؟ محاله..! اگه تو گذشته این قسمت از صحنه زندگیشو بهش نشون میدادن قطعا قبلش خودکشی میکرد که کارش به اینجاها نرسه اما حالا که دقیق تر بهش نگاه میکرد میفهمید که واقعا دوست داشتن و داست داشته شدن واقعا شيرينه...
سوار ماشینش شد و سمت عمارت حرکت کرد.. محافظ ها به گوشش رسونده بودن که نامزد تقلبیش داره خیلی ورجه وورجه میکنه...
از این زن همه چیز بعید بود.. میترسید تهیونگش این وسط قربانی بشه...
۴.۹k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳