My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁶¹🦖🪐
کوک: ت...تهیونگ..!؟
تهیونگ با شنیدن اسمش با صدای آشنایی به سمت صدا برگشت اما با دیدن کوک ظرف میوه ناخواسته از دستش سر خورد و افتاد... تمام بدنش از کار افتاده بود.. پیر مرد نگاهی به کوک و تهیونگ انداخت و دوباره رو به تهیونگ گفت...
چوی: پسرم ، تو این آقا رو میشناسی..؟
تهیونگ آب دهنی قورت داد و گفت...
تهیونگ: ن..نه نمیشناسم... فقط اون آقا رو با یکی اشتباه گرفتم..
کوک از حالت شوک خارج شد و نگاه ترسناک و عصبی و به تهیونگ انداخت... اما تهیونگ به نشانه احترام تعظیمی کرد و گفت..
تهیونگ: منو ببخشین من باید برم...
و خواست با عجله از کنار کوک رد بشه اما بازوش اسیر دست کوک شد.. کوک نگاه بدی بهش انداخت و سمت در حرکت کرد و تهیونگ رو همراه خودش کشید... هیچ حرفی نمیزد و همین سکوتش تهیونگ رو میترسوند..
به ماشینش که رسید درشو باز کرد و تهیونگ رو پرت کرد تو ماشین و قفل کودک رو زد و درو بست... تهیونگ محکم به در کوبید و داد زد..
تهیونگ: عوضی چته تو...!؟
کوک با چشمایی که از عصبانیت و ناراحتی قرمز شده بودن متقابل داد محکم تری زد و گفت..
کوک: چمه...!؟ الان بهت نشون میدم من چم شده..!
ماشین رو به حرکت درآورد و بدون هیچ حرفی فقط به روبه رو خیره شد... نمیتونست باور کنه که تهیونگ رو تو یه روستا و در خونه صاحب زمینی که میخواست با شریکش بخره پیدا کنه..
حتی از ذهنش هم خطور نمیکرد که ته رو همچین جایی پیدا کنه...
سیم های اعصابش بد اتصالی کرده بود و هیچ فرمانی رو صادر نمیکرد.. با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد و به طرف دری که تهیونگ نشسته بود رفت و درو باز کرد و بدون توجه به تقالاهای ته اونو از ماشین پیاده کرد...
دیگه اون عصبانیت زیاد تو صورتش دیده نمیشد.. الان جو ناراحتی هم این وسط احساس میشد... کوک هم خوشحال بود هم غمگین..
خوشحال از اینکه بلاخره تهیونگ رو پیدا کرد و ناراحت از اینکه تهیونگ اونقدر ازش متنفر بود که از دستش به روستا اومده بود... حالا تهیونگ رو به روش بود و بدون اینکه نگاهش کنه...
سرشو پایین انداخته بود..
کوک: میشنوم...
تهیونگ آب دهنی قورت داد و گفت...
تهیونگ: چی...چی رو میخوای بشنوی..!؟
کوک پوزخندی زد و گفت...
کوک: خودتو نزن به اون راه.. چرا..!!؟ چرا فرار کردی...!؟ بدون اینکه.. چیزی...
تهیونگ حرفشو قطع کرد و بلند گفت..
تهیونگ: من فرار نکردم...!
کوک ابرویی بالا انداخت گفت...
کوک: پس میشه بگی اسم کاری که کردی رو باید چی گذاشت پسرهی گستاخ..!؟
تهیونگ از حرف کوک عصبانی شد و ایندفعه داد زد...
تهیونگ: به تو مربوط نیست من چیکار میکنم یا کجا میرم..! تو هیچی من نیستی میفهمی...!؟ هیچی..!
نیشخندی زد و ادامه داد...
تهیونگ: راستی..! نامزدت کجاست...!؟
_ _ _ _ _ _ _
بازم اینجا کات میکنیم...😐
لایک: ۲۲
Part⁶¹🦖🪐
کوک: ت...تهیونگ..!؟
تهیونگ با شنیدن اسمش با صدای آشنایی به سمت صدا برگشت اما با دیدن کوک ظرف میوه ناخواسته از دستش سر خورد و افتاد... تمام بدنش از کار افتاده بود.. پیر مرد نگاهی به کوک و تهیونگ انداخت و دوباره رو به تهیونگ گفت...
چوی: پسرم ، تو این آقا رو میشناسی..؟
تهیونگ آب دهنی قورت داد و گفت...
تهیونگ: ن..نه نمیشناسم... فقط اون آقا رو با یکی اشتباه گرفتم..
کوک از حالت شوک خارج شد و نگاه ترسناک و عصبی و به تهیونگ انداخت... اما تهیونگ به نشانه احترام تعظیمی کرد و گفت..
تهیونگ: منو ببخشین من باید برم...
و خواست با عجله از کنار کوک رد بشه اما بازوش اسیر دست کوک شد.. کوک نگاه بدی بهش انداخت و سمت در حرکت کرد و تهیونگ رو همراه خودش کشید... هیچ حرفی نمیزد و همین سکوتش تهیونگ رو میترسوند..
به ماشینش که رسید درشو باز کرد و تهیونگ رو پرت کرد تو ماشین و قفل کودک رو زد و درو بست... تهیونگ محکم به در کوبید و داد زد..
تهیونگ: عوضی چته تو...!؟
کوک با چشمایی که از عصبانیت و ناراحتی قرمز شده بودن متقابل داد محکم تری زد و گفت..
کوک: چمه...!؟ الان بهت نشون میدم من چم شده..!
ماشین رو به حرکت درآورد و بدون هیچ حرفی فقط به روبه رو خیره شد... نمیتونست باور کنه که تهیونگ رو تو یه روستا و در خونه صاحب زمینی که میخواست با شریکش بخره پیدا کنه..
حتی از ذهنش هم خطور نمیکرد که ته رو همچین جایی پیدا کنه...
سیم های اعصابش بد اتصالی کرده بود و هیچ فرمانی رو صادر نمیکرد.. با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شد و به طرف دری که تهیونگ نشسته بود رفت و درو باز کرد و بدون توجه به تقالاهای ته اونو از ماشین پیاده کرد...
دیگه اون عصبانیت زیاد تو صورتش دیده نمیشد.. الان جو ناراحتی هم این وسط احساس میشد... کوک هم خوشحال بود هم غمگین..
خوشحال از اینکه بلاخره تهیونگ رو پیدا کرد و ناراحت از اینکه تهیونگ اونقدر ازش متنفر بود که از دستش به روستا اومده بود... حالا تهیونگ رو به روش بود و بدون اینکه نگاهش کنه...
سرشو پایین انداخته بود..
کوک: میشنوم...
تهیونگ آب دهنی قورت داد و گفت...
تهیونگ: چی...چی رو میخوای بشنوی..!؟
کوک پوزخندی زد و گفت...
کوک: خودتو نزن به اون راه.. چرا..!!؟ چرا فرار کردی...!؟ بدون اینکه.. چیزی...
تهیونگ حرفشو قطع کرد و بلند گفت..
تهیونگ: من فرار نکردم...!
کوک ابرویی بالا انداخت گفت...
کوک: پس میشه بگی اسم کاری که کردی رو باید چی گذاشت پسرهی گستاخ..!؟
تهیونگ از حرف کوک عصبانی شد و ایندفعه داد زد...
تهیونگ: به تو مربوط نیست من چیکار میکنم یا کجا میرم..! تو هیچی من نیستی میفهمی...!؟ هیچی..!
نیشخندی زد و ادامه داد...
تهیونگ: راستی..! نامزدت کجاست...!؟
_ _ _ _ _ _ _
بازم اینجا کات میکنیم...😐
لایک: ۲۲
۸.۰k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳