Monster in the forest
Monster in the forest
پارت 7
جونگ کوک: مجبوریم دوتایی از تخت استفاده کنیم
ا.ت: خب... اینجوری خیلی به هم نزدیک نیستیم😬 (از خداتم باشه😐)
جونگ کوک: راه حل بهتری داری؟
ا.ت: نه•-•
جونگ کوک: پس دیگه مجبوری... فقط لطفا آرامشم رو خراب نکن تو خواب جفتک پرت نکنیااا
ا.ت: هوی مگه خرم جفتک پرت کنم؟
جونگ کوک: نمیدونم شاید هم باشی😏
ا.ت: ها اینطوریه.... باهات قهرم☹️
جونگ کوک: خب حالا قهر نکن
ا.ت:میکنم
جونگ کوک:*پرتش میکنه رو تخت😐* من خییلی
خستم خواهشا اذیت نکن
ا.ت:بعدا تلافی میکنم
جونگ کوک:تا بعدا
(فردا)
ا.ت:چشمامو که باز کردم دیدم یه بانی کوچولو
به شکل فوووووق کیوتی بغلم کرده و خوابیده
تو آخه چقدررررر نازی😁 دلم نمیومد بیدارش کنم ولی باید بلند بشم خب...حالا چه عجله ایه
(یه ساعت بعد)
مثل اینکه اصلا تصمیم نداره بیدار شه تا اینجا هم دیگه خیلی صبر کردم دیگه وقت بیدار شدنه بانی کوچولو
ا.ت:*با صدای آروم*جونگ کوکا....کوکی... کوکو....بیدار شو بانی کوچولو
جونگ کوک: یذره...دیگه بزار بخوابم
ا.ت:ولی من یک ساعته منتظرم بیدار شی
جونگ کوک:خوابم میاد
ا.ت:خب لااقل منو ول کن
جونگ کوک:.........
ا.ت:هی خوابیدی؟آهای
جونگ کوک:.........
ا.ت:من گشنمه
جونگ کوک:.........
ا.ت:من گشنننمه
جونگ کوک:*با چشمای بسته*خب چیکار کنم؟
ا.ت:بهم غذا بده
جونگ کوک:غذای انسان ندارم
ا.ت: خب من از گشنگی بمیرم؟
جونگ کوک:یذره صبر کنی بخوابم میرم برات یه چیزی پیدا میکنم
ا.ت:..........
( نیم ساعت بعد)
ا.ت:یذره گذشت دیگه بیدار شو
جونگ کوک:*خمیازه* همینجا میمونی تا بیام
ا.ت:باشه
جونگ کوک:*میره بیرون*
(یک ساعت بعد)
ا.ت:من گشنمممممممممه!!!
مثل ببر آمازون گشنمه دیگه نمیتونم تحمل کنم😩😩😩
این چرا نمیاااااااد
1 سال بعد.....2 سال بعد......3 سال بعد
جونگ کوک:من آمدم
ا.ت:باااااالاخررررره
جونگ کوک:خیلی بهت لطف کردم دو ساعت دنبال غذا گشتم...برای اینکه بتونی بخوری اتیش روشن کردم گرمش کنم...این همه راه اومدم برگشتم پدرم در اومد!!
ا.ت:الان میخوای ازت تشکر کنم؟
جونگ کوک:نخیر اصلا من محتاج تشکر تو نیستم😒😒
ا.ت:ممنون...خیلی زحمت کشیدی*با دستش قلب درست میکنه*
جونگ کوک:خب حالا تشریف بیار از رو زمین بلند شو بشین رو میز که بخوری
ا.ت:نمیخواد همینجوری بده میز خیلی دوره
جونگ کوک:یا خدا میز ازت 1 متر کمتر فاصله داره دو قدم نمیتونی راه بیای؟ 😐😐
ا.ت:بددددددده
جونگ کوک:*کنارش رو زمین میشینه*بیا
ا.ت:*شروع میکنه خوردن* میگم....تو چیزی نمیخوری؟
جونگ کوک:فعلا نه
ا.ت: پس کی؟
جونگ کوک: تا وقتی که یه انسان بیاد...به زور مجبورم خونشو بخورم بدون اختیار خودم *سرش رو میندازه*
ا.ت:خب اصلا ممکنه تا یک سال انسانی نیاد اون موقع که تو از گشنگی میمیری
جونگ کوک:آره بخاطر همین...
تا پارت های بعدی خدا یار و نگهدارتان😂🤚🏻
پارت 7
جونگ کوک: مجبوریم دوتایی از تخت استفاده کنیم
ا.ت: خب... اینجوری خیلی به هم نزدیک نیستیم😬 (از خداتم باشه😐)
جونگ کوک: راه حل بهتری داری؟
ا.ت: نه•-•
جونگ کوک: پس دیگه مجبوری... فقط لطفا آرامشم رو خراب نکن تو خواب جفتک پرت نکنیااا
ا.ت: هوی مگه خرم جفتک پرت کنم؟
جونگ کوک: نمیدونم شاید هم باشی😏
ا.ت: ها اینطوریه.... باهات قهرم☹️
جونگ کوک: خب حالا قهر نکن
ا.ت:میکنم
جونگ کوک:*پرتش میکنه رو تخت😐* من خییلی
خستم خواهشا اذیت نکن
ا.ت:بعدا تلافی میکنم
جونگ کوک:تا بعدا
(فردا)
ا.ت:چشمامو که باز کردم دیدم یه بانی کوچولو
به شکل فوووووق کیوتی بغلم کرده و خوابیده
تو آخه چقدررررر نازی😁 دلم نمیومد بیدارش کنم ولی باید بلند بشم خب...حالا چه عجله ایه
(یه ساعت بعد)
مثل اینکه اصلا تصمیم نداره بیدار شه تا اینجا هم دیگه خیلی صبر کردم دیگه وقت بیدار شدنه بانی کوچولو
ا.ت:*با صدای آروم*جونگ کوکا....کوکی... کوکو....بیدار شو بانی کوچولو
جونگ کوک: یذره...دیگه بزار بخوابم
ا.ت:ولی من یک ساعته منتظرم بیدار شی
جونگ کوک:خوابم میاد
ا.ت:خب لااقل منو ول کن
جونگ کوک:.........
ا.ت:هی خوابیدی؟آهای
جونگ کوک:.........
ا.ت:من گشنمه
جونگ کوک:.........
ا.ت:من گشنننمه
جونگ کوک:*با چشمای بسته*خب چیکار کنم؟
ا.ت:بهم غذا بده
جونگ کوک:غذای انسان ندارم
ا.ت: خب من از گشنگی بمیرم؟
جونگ کوک:یذره صبر کنی بخوابم میرم برات یه چیزی پیدا میکنم
ا.ت:..........
( نیم ساعت بعد)
ا.ت:یذره گذشت دیگه بیدار شو
جونگ کوک:*خمیازه* همینجا میمونی تا بیام
ا.ت:باشه
جونگ کوک:*میره بیرون*
(یک ساعت بعد)
ا.ت:من گشنمممممممممه!!!
مثل ببر آمازون گشنمه دیگه نمیتونم تحمل کنم😩😩😩
این چرا نمیاااااااد
1 سال بعد.....2 سال بعد......3 سال بعد
جونگ کوک:من آمدم
ا.ت:باااااالاخررررره
جونگ کوک:خیلی بهت لطف کردم دو ساعت دنبال غذا گشتم...برای اینکه بتونی بخوری اتیش روشن کردم گرمش کنم...این همه راه اومدم برگشتم پدرم در اومد!!
ا.ت:الان میخوای ازت تشکر کنم؟
جونگ کوک:نخیر اصلا من محتاج تشکر تو نیستم😒😒
ا.ت:ممنون...خیلی زحمت کشیدی*با دستش قلب درست میکنه*
جونگ کوک:خب حالا تشریف بیار از رو زمین بلند شو بشین رو میز که بخوری
ا.ت:نمیخواد همینجوری بده میز خیلی دوره
جونگ کوک:یا خدا میز ازت 1 متر کمتر فاصله داره دو قدم نمیتونی راه بیای؟ 😐😐
ا.ت:بددددددده
جونگ کوک:*کنارش رو زمین میشینه*بیا
ا.ت:*شروع میکنه خوردن* میگم....تو چیزی نمیخوری؟
جونگ کوک:فعلا نه
ا.ت: پس کی؟
جونگ کوک: تا وقتی که یه انسان بیاد...به زور مجبورم خونشو بخورم بدون اختیار خودم *سرش رو میندازه*
ا.ت:خب اصلا ممکنه تا یک سال انسانی نیاد اون موقع که تو از گشنگی میمیری
جونگ کوک:آره بخاطر همین...
تا پارت های بعدی خدا یار و نگهدارتان😂🤚🏻
۹.۳k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.