برگرفته از آهنگ
برگرفته از آهنگ
People you know
چشماهایش را بست .
او کجاست ؟
در این شهر ؟ کجا میتواند رفته باشد .
اخرین بار صدایش نگران بود .
بسیار با کسی او میشناخت فرق میکرد .
یعنی چه خواهد بود ؟
زمان گویی ظغیان کرده ، لحظه ها را ماه وار می گذراند .
یعنی گذشت ؟ زمان های با او هم دست باد دویدند .
برادرش حال محبوبیتی بی همتا در تمام جهان داشت .
جایزه های موسیقی و جایزه های آهنگ نویسی .
جام های طلایی و نقره ایی رنگ هر بار در دست هایش داخل عکس هایش خودنمایی می کردند .
ازار دهنده است !
او از کسی میشناخت ، به کسی تبدیل شد که حال برادرش او را نمی شناخت.
برادرش ! پاره ی جانش ! یادگار مادرش !
او نه مادری داشت ، نه پدری و نه برادری.
ضربه ایی محکم تر از پیش بر روی کیسه بوکس خوابید .
سوزشی آتشین بر روی دستش پدیدار شد .
آشنا ولی دردناک تر از قبل .
اشک هایش پدیدار و هق هق هایش توجه بسیاری را به خود دزدید .
دوستش به سرعت کنارش به زانو درآمد .
اشک هایش را پاک کرد و با ترس گفت : چت شد چت شد ؟
= من برادرم رو میخوام ...
دوستش او را بزور بلند کرد و روی صندلی نشاند .
به دست خونی او خیره شد و غرید : دستش رو ببندید .
و بعد از باشگاه بیرون آمد .
تلفنش را برداشت .
( Light )
~الو ...؟
٪منو یادته ؟
~البته که یادمه شیرینی .
٪ برادرت رو چی میشناسی ؟
بعد از این سوال صدای گریه های او از پشت گوشی شنیده شد .
~ م من تو زندگیش اضافه بودم . من این پول و ثروت رو بدون او نمیخوام .
من عوض شدم من دیگه اونی نیستم که برادرم من میشناخت ...
با عصبانیت گفت : تن لشت رو جمع کن که برادرت داره داغون میشه !
اون بهت نیاز داره .
بعد تلفن را قط کرد و لوکیشنی برای او ارسال کرد .
نیم ساعت بود که او و اعضای باشگاه او را به دلداری مشغول کرده بودند .
ناگهان صدای اشنایی به گوش ها خورد .
~ داداشییی .
بلند شد و محکم برادرش را در آغوشش گرفت و آغوشی با احساسات گمنام به او بخشید .
صدای زجه های برادرش بلند شد :
یونگیااا من رو ببخش تنهات گذاشتم به کسی تبدیل شدم که نمیشناسی .
گریه هایش آنقدر شدید بود که قدرت تکلم نداشت :
هوسوک شی ، تو تمام دارایی های منی !
دیگه تنهات نمیزارم . قول میدم برادر موفق من ...
2/7/1945! شد روزی خاطره ساز ...
#سپ
#فیک
#تکپارتی
People you know
چشماهایش را بست .
او کجاست ؟
در این شهر ؟ کجا میتواند رفته باشد .
اخرین بار صدایش نگران بود .
بسیار با کسی او میشناخت فرق میکرد .
یعنی چه خواهد بود ؟
زمان گویی ظغیان کرده ، لحظه ها را ماه وار می گذراند .
یعنی گذشت ؟ زمان های با او هم دست باد دویدند .
برادرش حال محبوبیتی بی همتا در تمام جهان داشت .
جایزه های موسیقی و جایزه های آهنگ نویسی .
جام های طلایی و نقره ایی رنگ هر بار در دست هایش داخل عکس هایش خودنمایی می کردند .
ازار دهنده است !
او از کسی میشناخت ، به کسی تبدیل شد که حال برادرش او را نمی شناخت.
برادرش ! پاره ی جانش ! یادگار مادرش !
او نه مادری داشت ، نه پدری و نه برادری.
ضربه ایی محکم تر از پیش بر روی کیسه بوکس خوابید .
سوزشی آتشین بر روی دستش پدیدار شد .
آشنا ولی دردناک تر از قبل .
اشک هایش پدیدار و هق هق هایش توجه بسیاری را به خود دزدید .
دوستش به سرعت کنارش به زانو درآمد .
اشک هایش را پاک کرد و با ترس گفت : چت شد چت شد ؟
= من برادرم رو میخوام ...
دوستش او را بزور بلند کرد و روی صندلی نشاند .
به دست خونی او خیره شد و غرید : دستش رو ببندید .
و بعد از باشگاه بیرون آمد .
تلفنش را برداشت .
( Light )
~الو ...؟
٪منو یادته ؟
~البته که یادمه شیرینی .
٪ برادرت رو چی میشناسی ؟
بعد از این سوال صدای گریه های او از پشت گوشی شنیده شد .
~ م من تو زندگیش اضافه بودم . من این پول و ثروت رو بدون او نمیخوام .
من عوض شدم من دیگه اونی نیستم که برادرم من میشناخت ...
با عصبانیت گفت : تن لشت رو جمع کن که برادرت داره داغون میشه !
اون بهت نیاز داره .
بعد تلفن را قط کرد و لوکیشنی برای او ارسال کرد .
نیم ساعت بود که او و اعضای باشگاه او را به دلداری مشغول کرده بودند .
ناگهان صدای اشنایی به گوش ها خورد .
~ داداشییی .
بلند شد و محکم برادرش را در آغوشش گرفت و آغوشی با احساسات گمنام به او بخشید .
صدای زجه های برادرش بلند شد :
یونگیااا من رو ببخش تنهات گذاشتم به کسی تبدیل شدم که نمیشناسی .
گریه هایش آنقدر شدید بود که قدرت تکلم نداشت :
هوسوک شی ، تو تمام دارایی های منی !
دیگه تنهات نمیزارم . قول میدم برادر موفق من ...
2/7/1945! شد روزی خاطره ساز ...
#سپ
#فیک
#تکپارتی
۱.۲k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.