پاکبان ناشی
پاکبان ناشی
🖊️على رضوىپور
نشر: گاهنامه مدیر
■نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود. تا حالا، در طى صدها روز دهها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش. کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم. در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار».
□خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»
●از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفسهاش تو سرماى سحرگاه ابر میشد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانهتر کردم: «خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم». بعد تکه پاره کردن یه چنتا تعارف، اومد داخل و نشست.
○اون یکى هدفون رو هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که میرفت تو یقهش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو میشد. پرسیدم «چى گوش میدى؟».
■گفت: «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه». کنجکاوتر شدم: «انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینهی اقتصادسنجى».
□شکام دیگه داشت سر ریز میشد! «فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچی چیزى رو مىخونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهرهش گفت: «چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ … به خاطر شغلمه.» استکانى رو که داشتم بالا مىبردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجبتر پرسیدم: «متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستانها چه ربطی به کار شما داره؟». نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد و گفت: «من استاد هستم تو دانشگاه.»
●قبل از این که بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. آقاى عزیزى. من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو میگیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمىره بازخرید شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میآیم کار مىکنیم که استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند.»
○چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم «درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خیلى آدم درست و مهربونیه
https://chat.whatsapp.com/JZ9zyAei8PW9AK7XMHrNmn
■بله بعضیا نون حلال میبرن خونه همچین اولادیام دارن. واقعا جای بسی افتخاره...
_________
بازنشر پیام = گسترش دانایی
_________
💠 تلگرام
https://t.me/gahname_modir
👨💻 سایت
http://gahnamemodir.ir/
👩💻 اینستاگرام
www.instagram.com/gahname_modir
___________
🟨🟩🟦🟪⬛⬜🟫🟥🟧
🖊️على رضوىپور
نشر: گاهنامه مدیر
■نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود. تا حالا، در طى صدها روز دهها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش. کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم. در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار».
□خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»
●از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفسهاش تو سرماى سحرگاه ابر میشد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانهتر کردم: «خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم». بعد تکه پاره کردن یه چنتا تعارف، اومد داخل و نشست.
○اون یکى هدفون رو هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که میرفت تو یقهش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو میشد. پرسیدم «چى گوش میدى؟».
■گفت: «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه». کنجکاوتر شدم: «انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینهی اقتصادسنجى».
□شکام دیگه داشت سر ریز میشد! «فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچی چیزى رو مىخونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهرهش گفت: «چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ … به خاطر شغلمه.» استکانى رو که داشتم بالا مىبردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجبتر پرسیدم: «متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستانها چه ربطی به کار شما داره؟». نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد و گفت: «من استاد هستم تو دانشگاه.»
●قبل از این که بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. آقاى عزیزى. من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو میگیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمىره بازخرید شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میآیم کار مىکنیم که استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند.»
○چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم «درود به شرفت مرد. قدر باباتم بدون. خیلى آدم درست و مهربونیه
https://chat.whatsapp.com/JZ9zyAei8PW9AK7XMHrNmn
■بله بعضیا نون حلال میبرن خونه همچین اولادیام دارن. واقعا جای بسی افتخاره...
_________
بازنشر پیام = گسترش دانایی
_________
💠 تلگرام
https://t.me/gahname_modir
👨💻 سایت
http://gahnamemodir.ir/
👩💻 اینستاگرام
www.instagram.com/gahname_modir
___________
🟨🟩🟦🟪⬛⬜🟫🟥🟧
- ۷.۳k
- ۱۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط