داستان من وتو p25
_سلاممم
+آنیو فرمانده
وبعد تعظیم نظامی کرد...
_یه کار کوچیک دارم باهات..
+در خدمتم...
_اون مردی که تو اتاقمه باید یه طوری سرشو گرم کنی... اگه کاری کنی بره خونه که عالیه... دیگه کاری کن نفهمه من اینجا نیستم..
+بله حتما...
_ممنون..
رفتم به یکی از شاگردام ...شاید سرباز...شاید کار آموز..هرچی....گفتم نگهش داره... نمیخوام باهام بیاد...
_بریم کوک! جیمین آماده ای؟
جیمین: بریم!
پرش زمانی توی بار..
کجایی زنیکه عوضی.. یه چن تا سوال ساده ازت دارم که میخواد منو از این سردر گمی نجات بده...اوه یه مرد هیز دیگه... ومن اونو به فنا دادم..
ویو یونگی
یونگی:هوی کوچولو.. بورام گفته نگهم داری نه؟
کار آموز چشاشو بست..
+اجازه ندارم درموردش حرف بزنم.. هرچی دستور دادن انجام میدم
چشاشو باز کرد.. ودید در بازه .. سریع رفت بیرون و دید که یونگی باماشین از خیابون خارج شد..
+نههههه! بدبخت شدم! نه فرمانده مهربونه.... ولی بدبخت شدم!
یونگی:میگیرمت باهمین دستای خودم بورام... وایسا کدوم بار بود؟
گوشیو برداشت:از جیمین میپرسم... ناسلامتی بهترین دوستمه.... حتما میگه...
یونگی آدرسو پیدا میکنه با هزار بدبختی از جیمین میگیره ... ولی بعدش توی دلش برای جیمین فاتحه میفرسته... قول میدم جیمین سر قبرت بستنی شکلاتی
خیرات کنم..
البته یکی هم باید برای خودش خیرات میکرد... بورام وقتی با حرفش لج کنی ..چشم بزنی خودتو توی سرد خونه میبینی...
یونگی توی بار...
چن تا آدم رو سر به نیس میکنه... بعد از کشتن آخرین آدم که کشت... خسته شده بود.. ولی بورام رو پیدا نکرد.. که طبقه ی بالا صدای جیغ شنید وصدای شلیک گلوله...
بورام:توهیچ جا نمیتونی برییییییییییی!
یونگی سریع رفت طبقه ی بالا... چقدر طبقه ی پیچیده ای بود... که یهو یه زن جلوش ظاهر شد.. یونگی سعی کرد نگاش نکنه.. لباس زن باز بود... نمیخواست کوچکترین تاثیری روی ذهنش بزاره...
+آه.... عزیزم.. کجا بودی؟؟
یونگی:چی؟
زن دستای یونگی رو گرفت... منتظرت بودم.. همه چی رو برات توضیح میدم.. فعلا یه آدم دیوونه میخواد بکشمون... همینجا پیش هم میمونیم...
یونگی نمیدونست چیکار کنه.. میخواست بکشش ولی دست و پاش قفل کرده بود...
زن :با اینکه میدونم نمیمیرم ولی دلم آخرین بوسه رو خواست..
یونگی ترس بود وجودش رو فرا گرفت... بو... سه... ن... نه...
ولی زن نزدیک شده بود... تا اینکه. ..
+آنیو فرمانده
وبعد تعظیم نظامی کرد...
_یه کار کوچیک دارم باهات..
+در خدمتم...
_اون مردی که تو اتاقمه باید یه طوری سرشو گرم کنی... اگه کاری کنی بره خونه که عالیه... دیگه کاری کن نفهمه من اینجا نیستم..
+بله حتما...
_ممنون..
رفتم به یکی از شاگردام ...شاید سرباز...شاید کار آموز..هرچی....گفتم نگهش داره... نمیخوام باهام بیاد...
_بریم کوک! جیمین آماده ای؟
جیمین: بریم!
پرش زمانی توی بار..
کجایی زنیکه عوضی.. یه چن تا سوال ساده ازت دارم که میخواد منو از این سردر گمی نجات بده...اوه یه مرد هیز دیگه... ومن اونو به فنا دادم..
ویو یونگی
یونگی:هوی کوچولو.. بورام گفته نگهم داری نه؟
کار آموز چشاشو بست..
+اجازه ندارم درموردش حرف بزنم.. هرچی دستور دادن انجام میدم
چشاشو باز کرد.. ودید در بازه .. سریع رفت بیرون و دید که یونگی باماشین از خیابون خارج شد..
+نههههه! بدبخت شدم! نه فرمانده مهربونه.... ولی بدبخت شدم!
یونگی:میگیرمت باهمین دستای خودم بورام... وایسا کدوم بار بود؟
گوشیو برداشت:از جیمین میپرسم... ناسلامتی بهترین دوستمه.... حتما میگه...
یونگی آدرسو پیدا میکنه با هزار بدبختی از جیمین میگیره ... ولی بعدش توی دلش برای جیمین فاتحه میفرسته... قول میدم جیمین سر قبرت بستنی شکلاتی
خیرات کنم..
البته یکی هم باید برای خودش خیرات میکرد... بورام وقتی با حرفش لج کنی ..چشم بزنی خودتو توی سرد خونه میبینی...
یونگی توی بار...
چن تا آدم رو سر به نیس میکنه... بعد از کشتن آخرین آدم که کشت... خسته شده بود.. ولی بورام رو پیدا نکرد.. که طبقه ی بالا صدای جیغ شنید وصدای شلیک گلوله...
بورام:توهیچ جا نمیتونی برییییییییییی!
یونگی سریع رفت طبقه ی بالا... چقدر طبقه ی پیچیده ای بود... که یهو یه زن جلوش ظاهر شد.. یونگی سعی کرد نگاش نکنه.. لباس زن باز بود... نمیخواست کوچکترین تاثیری روی ذهنش بزاره...
+آه.... عزیزم.. کجا بودی؟؟
یونگی:چی؟
زن دستای یونگی رو گرفت... منتظرت بودم.. همه چی رو برات توضیح میدم.. فعلا یه آدم دیوونه میخواد بکشمون... همینجا پیش هم میمونیم...
یونگی نمیدونست چیکار کنه.. میخواست بکشش ولی دست و پاش قفل کرده بود...
زن :با اینکه میدونم نمیمیرم ولی دلم آخرین بوسه رو خواست..
یونگی ترس بود وجودش رو فرا گرفت... بو... سه... ن... نه...
ولی زن نزدیک شده بود... تا اینکه. ..
۵.۹k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.