شاهزاده و دختر گدا♠️ 8
با چشم هایی که از ترس و تعجب گرد شدن برمیگردم و بهش نگا میکنم..و با استرس بهش میگم :
_ من نمیدونم چه اتفاقی افتاده .من مطعنم که بعد از اینکه از بیرون امدم اسبتون رو داخل انباری گذاشتم
با اعصبانیت به سمتم میاد و سیلی توی گوشم میزنه ..ضرب سیلی انقدر زیاد بود که جاری شدن خون از گوشه لبم رو احساس کردم .
با اعصبانیت دادی میکشه و موهام رو توی دستش میگیره و میکشه .از زور درد اشک توی چشم هام جمع میشه. با داد رو به من میگه:
_ به من دروغ نــگــو..ببین دختر اگه راستش رو بهم بگی شاید از گناهت بگذرم ولی اگه نگی مجبورت میکنم تا اخر عمرت بردم باشی
با ترس خیره میشم بهش ..موهام رو بیشتر میکشه که از درد جیغی میکشم و شروع به تقلا میکنم.
_ آخ آخ موهام کندد ..ول کن موهامو ..من نمیدونم اسبت کجاست ..ولم کن عوضی..تو خواب ببینی من برده ادم اشغالی مثل تو بشم
_ زبونت خیلی درازه کوچولو ..اشکال نداره خودم کوتاهش میکنم جوری که تا اخر عمرت بشم کابوس رویاهات ..اسب دزد کوچولو
با نفرت زل میزنم توی چشم هاش و میگم:
_ من اسب رو ندزدیدم. توهم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
پوزخندی میزنه و موهام رو وِل میکنه و با دستش به یکی از سرباز ها اشاره میکنه که به سمتش بیاد
_ تو سرباز.. ۲۰ ضربه شلاق بهش بزن و بندازش توی گاری ..این دختره چموش از این به بعد قراره تو قصر کار کنه
چند قدم میره انگار که چیزی یادش افتاده دوباره برمیگرده و میگه :
_ اوه تازه یادم امد بعد از خوردن شلاق لباس هاتم عوض کن چون ژنده پوشی مثل تو توی قصر من جایی نداره
از حرس جیغی میکشم و با خشم به سمتش میرم که سربازها مانع رسیدنم بهش میشن جیغ میکشم و میگم :
_ ولــم ڪــنــیــد ..به چه اجازه ای به من دست میزنید .. پسره پست عوضی مطمعن باش روزی تاوان این کارت رو پس میدی
دستش رو توی هوا برام تکون میده و میگه:
_ تو خیالاتت زندگی نکن کوچولو
بعد از رفتن اون سرباز ها خواستن کتی رو تنم بود رو در بیارن و برای شلاق زدن امادم کنن که مانعشون شدم . و با صورت سرخ شده که هم از خشم بود وهم از خجالت بهشون گفتم :
_ لباسم مناسب نیست کت رو در نیارید
_ نمیشه این کت عالیجنابه نمیتونیم روی کت شلاق بزنیم ..زود باش درش بیار
_ نمیفهمی! میگم لباسی که زیرش پوشیم مناسب نیس بعد تو میگی درش بیارم!؟ خیلی وقیحی
_ خب میگی چیکار کنم !
_ صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بعد شلاقم بزن .
سرباز نگاهی از سرتا پام میندازه و کمی فکر میکنه .
_ باشه.. فقط زو بیا
سری تکون میدم و سریع به داخل خونه برمیگردن و لباس هام رو عوض میکنم .
نگاهم به در پشتی خونه می افته............
........................
*«like=لایک»*
_ من نمیدونم چه اتفاقی افتاده .من مطعنم که بعد از اینکه از بیرون امدم اسبتون رو داخل انباری گذاشتم
با اعصبانیت به سمتم میاد و سیلی توی گوشم میزنه ..ضرب سیلی انقدر زیاد بود که جاری شدن خون از گوشه لبم رو احساس کردم .
با اعصبانیت دادی میکشه و موهام رو توی دستش میگیره و میکشه .از زور درد اشک توی چشم هام جمع میشه. با داد رو به من میگه:
_ به من دروغ نــگــو..ببین دختر اگه راستش رو بهم بگی شاید از گناهت بگذرم ولی اگه نگی مجبورت میکنم تا اخر عمرت بردم باشی
با ترس خیره میشم بهش ..موهام رو بیشتر میکشه که از درد جیغی میکشم و شروع به تقلا میکنم.
_ آخ آخ موهام کندد ..ول کن موهامو ..من نمیدونم اسبت کجاست ..ولم کن عوضی..تو خواب ببینی من برده ادم اشغالی مثل تو بشم
_ زبونت خیلی درازه کوچولو ..اشکال نداره خودم کوتاهش میکنم جوری که تا اخر عمرت بشم کابوس رویاهات ..اسب دزد کوچولو
با نفرت زل میزنم توی چشم هاش و میگم:
_ من اسب رو ندزدیدم. توهم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
پوزخندی میزنه و موهام رو وِل میکنه و با دستش به یکی از سرباز ها اشاره میکنه که به سمتش بیاد
_ تو سرباز.. ۲۰ ضربه شلاق بهش بزن و بندازش توی گاری ..این دختره چموش از این به بعد قراره تو قصر کار کنه
چند قدم میره انگار که چیزی یادش افتاده دوباره برمیگرده و میگه :
_ اوه تازه یادم امد بعد از خوردن شلاق لباس هاتم عوض کن چون ژنده پوشی مثل تو توی قصر من جایی نداره
از حرس جیغی میکشم و با خشم به سمتش میرم که سربازها مانع رسیدنم بهش میشن جیغ میکشم و میگم :
_ ولــم ڪــنــیــد ..به چه اجازه ای به من دست میزنید .. پسره پست عوضی مطمعن باش روزی تاوان این کارت رو پس میدی
دستش رو توی هوا برام تکون میده و میگه:
_ تو خیالاتت زندگی نکن کوچولو
بعد از رفتن اون سرباز ها خواستن کتی رو تنم بود رو در بیارن و برای شلاق زدن امادم کنن که مانعشون شدم . و با صورت سرخ شده که هم از خشم بود وهم از خجالت بهشون گفتم :
_ لباسم مناسب نیست کت رو در نیارید
_ نمیشه این کت عالیجنابه نمیتونیم روی کت شلاق بزنیم ..زود باش درش بیار
_ نمیفهمی! میگم لباسی که زیرش پوشیم مناسب نیس بعد تو میگی درش بیارم!؟ خیلی وقیحی
_ خب میگی چیکار کنم !
_ صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بعد شلاقم بزن .
سرباز نگاهی از سرتا پام میندازه و کمی فکر میکنه .
_ باشه.. فقط زو بیا
سری تکون میدم و سریع به داخل خونه برمیگردن و لباس هام رو عوض میکنم .
نگاهم به در پشتی خونه می افته............
........................
*«like=لایک»*
۳۳.۳k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.