شاهزاده و دختر گدا♠️ 7
برمیگردم سمت صدا و با همون کسی که امد توی کلبه و شد ناجی من رو به رو شدم.
من: مشکی! مشکی دیگه چیه! ..اهان پارچه مشکی میخواید!؟ خب برید بازار بخرید چرا امدید سراغ من !😳
پوزخندی میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه.
شخص مجهول : واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟! منظور از مشکی اسبم هست که تو دزدیدیش
خیلی بهم برخورد😑 بهم توهین کرد فکر کرده کیه که اینجوری حرف میزنه؟ چون ثروتمنده دلیل نمیشه هرجوری دلش میخواد با بقیه صحبت کنه
من: ببین جناب دلیل نمیشه چون ثروتمندی هرجوری که دلت میخواد با بقیه حرف بزنی! من از کجا باید میدونستم که منظور شما از مشکی اسبتون هست !؟ درظمن من اسبتون رو ندزدیدم قرض گرفتم.
شخص مجهول: گنده تر از دهنت حرف میزنی جوجه کوچولو ..زود باش بگو اسبم کجاست
من :من کوچولو نیستم تو زیادی بزرگی ..اسبتون توی انبار پشت خونه هست.
اخم هاش رو بیشتر میکنه و نگاهش رو از من میگیره و چند قدم به جلو برمیداره وقتی دید حرکت نمیکنم بااعصبانیت به سمتم برگشت و با لحن خشنی گفت :
_ پس منتظر چی هستی؟! حرکت کن و راه رو نشونمون بده .
ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم …پسره خشن..زورگو ایششش ..پشت چشمی نازک کردم براش و حرکت کردم .
من: از این طرف بیایید
به مشکی عادت کرده بودم دلم نمیخواست بهش پسش بدم ولی خب نمیشد اون صاحبش بود و من کسی بودم که اسبش رو بدون اجازه برداشته بودم
به انبار رسیده بودیم ..نفس عمیقی میکشم و با اکراه در رو باز میکنم به دیوار انبار تکیه میدم و چشمام رو میبندم
اما طولی نمیکشه که با صدای فریادش چشمام رو سریع باز میکنم و با وحشت داخل کلبه میرم
وقتی منو داخل انبار میبینه به سمتم میاد و با اعصبانیم یقه کتی که رو که تنم بود رو توی مشتش میگیره و فریاد بلندی میزنه.
_ دخــتــره پــاپــتــے اســب مــن ڪــو؟ڪــجــا قــایــمــش ڪــردے ؟؟هاان؟
آییی گوشم کر شد..پسره تیمارستانی…یعنی چی که اسبش کو ! مگه اسبش تو انبار نیست؟و همین حرف رو بهش گفتم
_ یعنی چی که اسبم کو؟ مگه تو انبار نیست!
یقه ام رو به شدت ول کرد و این کارش باعث شد پرت بشم زمین و از جلوی دیدم کنار رفت و با خشم و حرس گفت:
_ اسب!!؟ تو اسبی اینجا میبینی؟ ..بهتره که سریع بگی اسبم رو کجا قایم کردی و گرنه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی
به انبار نگاهی میندازم هیچی توی انبار نیست!!! باورم نمیشه! من مطمعنم که مشکی رو اینجا گذاشتم
با چشم هایی که از ترس و تعجب گرد شدن برمیگردم و بهش نگا میکنم…
.........................................
*«Like=لایک»*
من: مشکی! مشکی دیگه چیه! ..اهان پارچه مشکی میخواید!؟ خب برید بازار بخرید چرا امدید سراغ من !😳
پوزخندی میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه.
شخص مجهول : واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟! منظور از مشکی اسبم هست که تو دزدیدیش
خیلی بهم برخورد😑 بهم توهین کرد فکر کرده کیه که اینجوری حرف میزنه؟ چون ثروتمنده دلیل نمیشه هرجوری دلش میخواد با بقیه صحبت کنه
من: ببین جناب دلیل نمیشه چون ثروتمندی هرجوری که دلت میخواد با بقیه حرف بزنی! من از کجا باید میدونستم که منظور شما از مشکی اسبتون هست !؟ درظمن من اسبتون رو ندزدیدم قرض گرفتم.
شخص مجهول: گنده تر از دهنت حرف میزنی جوجه کوچولو ..زود باش بگو اسبم کجاست
من :من کوچولو نیستم تو زیادی بزرگی ..اسبتون توی انبار پشت خونه هست.
اخم هاش رو بیشتر میکنه و نگاهش رو از من میگیره و چند قدم به جلو برمیداره وقتی دید حرکت نمیکنم بااعصبانیت به سمتم برگشت و با لحن خشنی گفت :
_ پس منتظر چی هستی؟! حرکت کن و راه رو نشونمون بده .
ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم …پسره خشن..زورگو ایششش ..پشت چشمی نازک کردم براش و حرکت کردم .
من: از این طرف بیایید
به مشکی عادت کرده بودم دلم نمیخواست بهش پسش بدم ولی خب نمیشد اون صاحبش بود و من کسی بودم که اسبش رو بدون اجازه برداشته بودم
به انبار رسیده بودیم ..نفس عمیقی میکشم و با اکراه در رو باز میکنم به دیوار انبار تکیه میدم و چشمام رو میبندم
اما طولی نمیکشه که با صدای فریادش چشمام رو سریع باز میکنم و با وحشت داخل کلبه میرم
وقتی منو داخل انبار میبینه به سمتم میاد و با اعصبانیم یقه کتی که رو که تنم بود رو توی مشتش میگیره و فریاد بلندی میزنه.
_ دخــتــره پــاپــتــے اســب مــن ڪــو؟ڪــجــا قــایــمــش ڪــردے ؟؟هاان؟
آییی گوشم کر شد..پسره تیمارستانی…یعنی چی که اسبش کو ! مگه اسبش تو انبار نیست؟و همین حرف رو بهش گفتم
_ یعنی چی که اسبم کو؟ مگه تو انبار نیست!
یقه ام رو به شدت ول کرد و این کارش باعث شد پرت بشم زمین و از جلوی دیدم کنار رفت و با خشم و حرس گفت:
_ اسب!!؟ تو اسبی اینجا میبینی؟ ..بهتره که سریع بگی اسبم رو کجا قایم کردی و گرنه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی
به انبار نگاهی میندازم هیچی توی انبار نیست!!! باورم نمیشه! من مطمعنم که مشکی رو اینجا گذاشتم
با چشم هایی که از ترس و تعجب گرد شدن برمیگردم و بهش نگا میکنم…
.........................................
*«Like=لایک»*
۱۶.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.