ارباب اجباریه من
#ارباب_اجباریه_من
Part 53
تهیونگ از اونجا رفت و اون مَرد از سولنان خواست که بشینه.
سولنان نشست و زل زد بهش..
سولنان:: شما هان هستین؟...
(اسم یارو هانه دیگه)
هان:: بله سولنانه عزیزم..
سولنان:: کوک..اون..کجاس؟؟؟ دنبالمه مگه ن؟؟؟
هان:: خیلی .. اما..
سولنان:: ازتون خواهش میکنم بدون اینکه تهیونگ بفهمه برید و بهش بگید که من کجام!! بگو که سولنان منتظره تا بیای و نجاتش بدی! بگو عشقه سولنان نسبت بهت هنوزم ..
هان:: لطفاً آروم باشید!
سولنان:: واقعا نمیتونم!
هان:: میخوام رک باشم و بی معتلی حقایقی بگم!
سولنان دستاشو مشت کرد و سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه..اما استرس و دلهوره ولش نمیکرد...
سولنان:: چ..چیشده؟..کسیو جایگزینم کرده؟.. ازم خسته شده؟..فک کرده بهش خیانت کردم...!؟
هان:: نه!
سولنان:: پس چی..لطفاً بگید...
هان:: میدونی آدما تا زمان محدودی اینجا میمونن و همه یه روزی میرن...
سولنان:: م..متوجه نمیشم !
هان لیوانشو پر از آب کرد و چند جرئه نوشید..
بعدشم روشو به سمت سولنان برگردوند...
سولنان:: آقای هان بعد از کوک تو این دنیا به شما اعتماد دارم..لطفاً بدون کم و کَسری!
هان:: فقط..میخوام آروم باشی!
هان از تو کیفش یه پاکت درآورد و گرفتش سمت سولنان..
هان:: بیا عزیزم..اینو بخون؛برای اینکه بتونی همه حرفامو باور کنی..اینو تو کشوی اتاقه کوک پیدا کردیم! من تا همیشه همراه کوک بودم.!.
سولنان پاکتو گرفت و نامه رو ازش آورد بیرون..
با چشمای پر از اشک و گلویی که هر لحظه بغض چنگش میزد به جملات نگاه میکرد...
سولنان:: د..دست خط..این دست خطه کوکه منه!!
سولنان اون نامه رو به سینش فشورد و آروم اشک میریخت..
هان هم ناراحت شده بود و با اخم نگاش میکرد...
سولنان:: میخوام بعدا بخونمش..وقتی که تنها تو اتاق باشم!
هان:: باشه!
سولنان اشکاشو پاک کرد و خودشو جم جور..هان هوفی کشید و به مبل تکیه داد...
سولنان:: حرف دیگه ای هست؟
هان بلند شد و رفت کنارش نشست
تو چشاشو نگاه کرد و به حرف اومد...
هان:: بعد اینکه ناپدید شدی...ینفر گردنبند تو رو تو بار پیدا کرد و پیشه اون گردنبند خون ریخته شده بود.
کوک مطمئن بود که اون گردنبند متعلق ب تو بود..
خبر اینکه تو کُشته شدی همه جا پخش شده بود؛کوک باور نمیکرد و همه جارو دنبالت میگشت...
ولی اثری ازت نبود!
سولنان:: خب؟؟؟؟الان بهش بگو که سولنانت زندس! بگو منتظره!
هان:: متاسفانه کوک..بخاطر تو و فشار زیادی ک تحمل میکرد دچار بیماری شدیدی شد! و در نهایت نتونست باهاش مقابله کنه!...
#Mᥲrk
Part 53
تهیونگ از اونجا رفت و اون مَرد از سولنان خواست که بشینه.
سولنان نشست و زل زد بهش..
سولنان:: شما هان هستین؟...
(اسم یارو هانه دیگه)
هان:: بله سولنانه عزیزم..
سولنان:: کوک..اون..کجاس؟؟؟ دنبالمه مگه ن؟؟؟
هان:: خیلی .. اما..
سولنان:: ازتون خواهش میکنم بدون اینکه تهیونگ بفهمه برید و بهش بگید که من کجام!! بگو که سولنان منتظره تا بیای و نجاتش بدی! بگو عشقه سولنان نسبت بهت هنوزم ..
هان:: لطفاً آروم باشید!
سولنان:: واقعا نمیتونم!
هان:: میخوام رک باشم و بی معتلی حقایقی بگم!
سولنان دستاشو مشت کرد و سعی میکرد خونسردیشو حفظ کنه..اما استرس و دلهوره ولش نمیکرد...
سولنان:: چ..چیشده؟..کسیو جایگزینم کرده؟.. ازم خسته شده؟..فک کرده بهش خیانت کردم...!؟
هان:: نه!
سولنان:: پس چی..لطفاً بگید...
هان:: میدونی آدما تا زمان محدودی اینجا میمونن و همه یه روزی میرن...
سولنان:: م..متوجه نمیشم !
هان لیوانشو پر از آب کرد و چند جرئه نوشید..
بعدشم روشو به سمت سولنان برگردوند...
سولنان:: آقای هان بعد از کوک تو این دنیا به شما اعتماد دارم..لطفاً بدون کم و کَسری!
هان:: فقط..میخوام آروم باشی!
هان از تو کیفش یه پاکت درآورد و گرفتش سمت سولنان..
هان:: بیا عزیزم..اینو بخون؛برای اینکه بتونی همه حرفامو باور کنی..اینو تو کشوی اتاقه کوک پیدا کردیم! من تا همیشه همراه کوک بودم.!.
سولنان پاکتو گرفت و نامه رو ازش آورد بیرون..
با چشمای پر از اشک و گلویی که هر لحظه بغض چنگش میزد به جملات نگاه میکرد...
سولنان:: د..دست خط..این دست خطه کوکه منه!!
سولنان اون نامه رو به سینش فشورد و آروم اشک میریخت..
هان هم ناراحت شده بود و با اخم نگاش میکرد...
سولنان:: میخوام بعدا بخونمش..وقتی که تنها تو اتاق باشم!
هان:: باشه!
سولنان اشکاشو پاک کرد و خودشو جم جور..هان هوفی کشید و به مبل تکیه داد...
سولنان:: حرف دیگه ای هست؟
هان بلند شد و رفت کنارش نشست
تو چشاشو نگاه کرد و به حرف اومد...
هان:: بعد اینکه ناپدید شدی...ینفر گردنبند تو رو تو بار پیدا کرد و پیشه اون گردنبند خون ریخته شده بود.
کوک مطمئن بود که اون گردنبند متعلق ب تو بود..
خبر اینکه تو کُشته شدی همه جا پخش شده بود؛کوک باور نمیکرد و همه جارو دنبالت میگشت...
ولی اثری ازت نبود!
سولنان:: خب؟؟؟؟الان بهش بگو که سولنانت زندس! بگو منتظره!
هان:: متاسفانه کوک..بخاطر تو و فشار زیادی ک تحمل میکرد دچار بیماری شدیدی شد! و در نهایت نتونست باهاش مقابله کنه!...
#Mᥲrk
۹.۴k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.