اهوی من
اهوی من
پارت ۵۸
اهو:باندایی فکر کردی کی هستی هاا؟
باندایی:اون چی خانومی خوشگلی من کی هستم من بزرگترین جادوگر دنیام
اهو:فکر نکنم
اهو حمله کرد به باندایی ارتش باندایی فقط مردگان جادوگر بود ولی قدرت اهو از اون چیزی ک فکر میکردن بیشتر بود پارسا تو درگیری چاقو خورده بود اهو شمشیرشو ک از یخ هایی جهنم بود رو ورداشت و اسم مادرشو انااا رو صدا زد حمله کرد به باندایی وتو همین درگیری اهو زخمی شد بعدش با شمشیرش به قلب باندایی زد
اهو:دیدی زدمت
باندایی:تو خیلی از اون چیزی ک فکر میکردم قدرت داری
بعد مردن باندایی اهو بچه ای تو شکمشو دراورد(رشد بچه زیاده بوده چون مال یک انسان نبوده) وبعد سر بچه رو از وسط نصف کرد و بعدش افتاد زمین اراد امد سمتش
اراد:پاشو فدات شم ببرمت خونه
اهو:شمشیر زد بهم شکمم میسوزه و بعدشم غش کرد تو بغل اراد
(اراد)
همه خدایان شیاطین فرشته ها رفتن پارسا ک چاقو خورده بود منم یک تیر به شانم خورده بود هممون انرژی هامون از دست داده بودیم جونی برامون نمونده بود هنوز تو فکر زیبایی اهو بودم من لیاقت همچین دختری نداشتم اهو چند روزی میشد ک بیهوش شده بود(۵روز گذشته) دستش بخاطر اتیش ک بود سوخته بود هر ۲ ساعت یک بار دست هاشو بوس میکردم لحظه شماری میکردم ک بیهوش بیاد بالایی سرش وایستاده بودم ک چشم هاشو وا کرد
اهو:اراد تشنمه اب میخوام
اراد:وایسا الان میارم
اراد رفت اب اورد برای اهو
اهو:اراد چی اتفاقی واسم افتاده چرا زخمی شدم
اراد:هیچی یادت نمیاد
اهو:نه فقط عادمه چند هفته پیش یک شیطان رفت تو جسمم
اراد:اره دیگ نیست تو جسمت
اهو:تو خبر داشتی؟
اراد:اره خبر دارشدم و از بدنت بیرونش کردیم
اهو:شانه ت چیشده؟
اراد:همون موقع ک امدیم اون شیطان از بدنت دربیاریم منو پارسا غزل یک کوچلو زخمی شدیم نگران نباش
اهو:باید برم بیبینمش
اهو تا امد بلند شد شکمش تیر کشید نشست
اراد:تو دراز بکش من میرم میارمشون
پارت ۵۸
اهو:باندایی فکر کردی کی هستی هاا؟
باندایی:اون چی خانومی خوشگلی من کی هستم من بزرگترین جادوگر دنیام
اهو:فکر نکنم
اهو حمله کرد به باندایی ارتش باندایی فقط مردگان جادوگر بود ولی قدرت اهو از اون چیزی ک فکر میکردن بیشتر بود پارسا تو درگیری چاقو خورده بود اهو شمشیرشو ک از یخ هایی جهنم بود رو ورداشت و اسم مادرشو انااا رو صدا زد حمله کرد به باندایی وتو همین درگیری اهو زخمی شد بعدش با شمشیرش به قلب باندایی زد
اهو:دیدی زدمت
باندایی:تو خیلی از اون چیزی ک فکر میکردم قدرت داری
بعد مردن باندایی اهو بچه ای تو شکمشو دراورد(رشد بچه زیاده بوده چون مال یک انسان نبوده) وبعد سر بچه رو از وسط نصف کرد و بعدش افتاد زمین اراد امد سمتش
اراد:پاشو فدات شم ببرمت خونه
اهو:شمشیر زد بهم شکمم میسوزه و بعدشم غش کرد تو بغل اراد
(اراد)
همه خدایان شیاطین فرشته ها رفتن پارسا ک چاقو خورده بود منم یک تیر به شانم خورده بود هممون انرژی هامون از دست داده بودیم جونی برامون نمونده بود هنوز تو فکر زیبایی اهو بودم من لیاقت همچین دختری نداشتم اهو چند روزی میشد ک بیهوش شده بود(۵روز گذشته) دستش بخاطر اتیش ک بود سوخته بود هر ۲ ساعت یک بار دست هاشو بوس میکردم لحظه شماری میکردم ک بیهوش بیاد بالایی سرش وایستاده بودم ک چشم هاشو وا کرد
اهو:اراد تشنمه اب میخوام
اراد:وایسا الان میارم
اراد رفت اب اورد برای اهو
اهو:اراد چی اتفاقی واسم افتاده چرا زخمی شدم
اراد:هیچی یادت نمیاد
اهو:نه فقط عادمه چند هفته پیش یک شیطان رفت تو جسمم
اراد:اره دیگ نیست تو جسمت
اهو:تو خبر داشتی؟
اراد:اره خبر دارشدم و از بدنت بیرونش کردیم
اهو:شانه ت چیشده؟
اراد:همون موقع ک امدیم اون شیطان از بدنت دربیاریم منو پارسا غزل یک کوچلو زخمی شدیم نگران نباش
اهو:باید برم بیبینمش
اهو تا امد بلند شد شکمش تیر کشید نشست
اراد:تو دراز بکش من میرم میارمشون
۲.۵k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.