اهوی من
اهوی من
پارت ۵۹
(اراد)
باید به پارسا میگفتم ک اهو هیچی یادش نمیاد رفتم در اتاقش در یکم باز بود ک نگاه کردم دیدم پارسا داره غزل رو میبوسه برای همین در زدم
پارسا:کیی؟
اراد:منم دامادت کارم فوری بیام تو
پارسا:بیا تو
اراد:پارسا اهو هیچی یادش نمیاد ک چی شده
پارسا:یعنی چی؟
اراد:یعنی اینک فقط یادش یک شیطان رفته تو جسمش همین
پارسا:عجیبیه
ارسلان امد تو اتاق
ارسلان:فکر کنم روح انا بوده ک تو جسم اهو رفته
پارسا:تو از کجا فهمیدی
ارسلان:اخه حرکات دست هاش پاهاش شبیه انا بود تو ک شوهرش بودی نفهمیدی؟
پارسا:من ک چاقو خوردم حالم بد بود چیزی نفهمیدم
اراد:خسته شدم دیگ دلم میخواد با اهو یک زندگی با ارامش داشته باشم بیایم دوباره اهو رو حافظشو پاک کنیم مثل هزارسال ک همین کارو میکنیم از دوباره متولد بشه
پارسا:دیگ نمیشه اراد
اراد:بیان برین پیشش
پارسا:اراد فردا دست زنتو بگیر برو یک مسافرت
اراد:واقعا برم؟
پارسا:اره برو بعد ک امدی براش یک عروسی بگیری
(اهو)
باید خودمو به فراموشی میزدم اگر همه بدونن ک من خبر دارم شاید رفتارشو بام عوض بشه برای همین خودمو به فراموشی میزنم ک دوست هام باشن ولی باید درمورد مرگ مامانم تحقیق میکردم اخع اینجور ک حس میکنم مرگش بخاطر من نبوده
تو اتاق دراز کشیده بود ک پارسا غزل ارسلان امدن پریدم تو بغل پارسا
پارسا:سلام عشق بابا
اهو:دلم برات تنگ شده بود بابا
پارسا:قربون بابا گفتنت بشم من
همه تعجب کرده بودن اخه تاحالا همچین چیز هارو پارسا نمگفت بجز به انا......
پارت ۵۹
(اراد)
باید به پارسا میگفتم ک اهو هیچی یادش نمیاد رفتم در اتاقش در یکم باز بود ک نگاه کردم دیدم پارسا داره غزل رو میبوسه برای همین در زدم
پارسا:کیی؟
اراد:منم دامادت کارم فوری بیام تو
پارسا:بیا تو
اراد:پارسا اهو هیچی یادش نمیاد ک چی شده
پارسا:یعنی چی؟
اراد:یعنی اینک فقط یادش یک شیطان رفته تو جسمش همین
پارسا:عجیبیه
ارسلان امد تو اتاق
ارسلان:فکر کنم روح انا بوده ک تو جسم اهو رفته
پارسا:تو از کجا فهمیدی
ارسلان:اخه حرکات دست هاش پاهاش شبیه انا بود تو ک شوهرش بودی نفهمیدی؟
پارسا:من ک چاقو خوردم حالم بد بود چیزی نفهمیدم
اراد:خسته شدم دیگ دلم میخواد با اهو یک زندگی با ارامش داشته باشم بیایم دوباره اهو رو حافظشو پاک کنیم مثل هزارسال ک همین کارو میکنیم از دوباره متولد بشه
پارسا:دیگ نمیشه اراد
اراد:بیان برین پیشش
پارسا:اراد فردا دست زنتو بگیر برو یک مسافرت
اراد:واقعا برم؟
پارسا:اره برو بعد ک امدی براش یک عروسی بگیری
(اهو)
باید خودمو به فراموشی میزدم اگر همه بدونن ک من خبر دارم شاید رفتارشو بام عوض بشه برای همین خودمو به فراموشی میزنم ک دوست هام باشن ولی باید درمورد مرگ مامانم تحقیق میکردم اخع اینجور ک حس میکنم مرگش بخاطر من نبوده
تو اتاق دراز کشیده بود ک پارسا غزل ارسلان امدن پریدم تو بغل پارسا
پارسا:سلام عشق بابا
اهو:دلم برات تنگ شده بود بابا
پارسا:قربون بابا گفتنت بشم من
همه تعجب کرده بودن اخه تاحالا همچین چیز هارو پارسا نمگفت بجز به انا......
۲.۸k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.