BTS, Roman
#زندگی_من
#پارت_پنجاه_و_دو
صدای درب حواسم و به خودش گرفت. به سرعت پایین رفتم و با روی خوش سلامش کردم.
(لبخند) من- سلاام، خسته نباشید
(مهربون) تهیونگ- سلاام آبادی خونه من!
جوابش و با لبخند و عشوه دادم.
رفتم و براش یک قهوه آماده کردم تا قبل شام بخوره. برای شام هم یک چیز درست کردم و سر ساعت ۲٠:٠٠ میز چیده شده بود. همه چیز برای حرف بزرگ مهیا بود.
سر میز نشستیم و شام و خوردیم.
اون موقع ها که هنوز با هم صمیمی نبودیم، خیلی سرد برخورد میکرد و شام و با سکوت میخوردیم. اما الان کنار شام یکم حرفم میزنیم. او از سر کارش میگه و من از مدرسه، ولی امروز فقط از مدرسه یک کلمه «خوب بود» استفاده کردم.
حس کردم متوجه شده که من یک چیز و پنهون میکنم، اما الان وقتش نبود، باید بعد شام میگفتم که شامش زهر مارش نشه.
بعد شام، با هم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو تو ظرف شور گذاشتم.
معمولا همیشه بعد شام میرفت و به کارای شرکت میرسید، اما ایندفعه اصرار کردم باهام فیلم ببینه.
روی کاناپه نشستیم و یک فیلم نگاه کردیم.
من سرم و روی سینش گذاشتم و اون دستش و از پشت گردنم موهامو نوازش میکرد.
بین فیلمم همش موها مو میبوسید و بو میکشید، انگار که من جای مادر شو دارم.
وسطای فیلم بود.[الان موقعش]
همش دو دل بودم که چطوری شروع کنم، هرچی باشه، باید بهش میگفتم و اون فردا میومد مدرسه
[واااااای یوشی، خب چرا همچون کاری کردی! الان کلی حرف پشت تهیونگ...]
هر لحظه بخاطر تهیونگ بغضم میگرفت.
اصلا نمیخواستم تصورش کنم که اون بخاطر من اینطور بی آبرو بشه.
بلند شدم و روبه روش چهارزانو نشستم. اونم دست از تماشا کردن فیلم برداشتم و با دقت بهم نگاه کرد.
من- خب.. میخوام یک چیز مهم بگم
با دقت بهم نگاه میکرد. چشماش داشتن من و برای گفتن حرفم تشویق میکردن.
مدام ازش چشم میگرفتم و بهش خیره میشدم. بیشتر میترسیدم بت یک هفته ازم دلخور شه و من نتونم روی ماه شو ببینم.
با مشتم کف دستم میزدم و بازو هامث نوازش میکردم. دو دل بودم که چطوری شروع کنم
من-خب راستی..
انگار دهنم طلسم شده بود.
تهیونگ هیچکار غیر از لبخند زدن و خیذه شدن تو چشمام انجام نمیداد.
من- هوففف، خیل خوب. امروز تو مدرسه با پسرا دعوا کردم
مثل یک برق گفتم. انگار نه انگار قبلش با خودم کلنجار میرفتم.
آخرش تهیونگ با یک قهقهه کوچیک جوابم داد
(خنده) تهیونگ- همین؟ بخاطر همین اینقدر دو دل بودی؟
(دخترونه طور) من- همش که این نیست! باید فردا بیای مدرسم..
#رمان#Roman
#پارت_پنجاه_و_دو
صدای درب حواسم و به خودش گرفت. به سرعت پایین رفتم و با روی خوش سلامش کردم.
(لبخند) من- سلاام، خسته نباشید
(مهربون) تهیونگ- سلاام آبادی خونه من!
جوابش و با لبخند و عشوه دادم.
رفتم و براش یک قهوه آماده کردم تا قبل شام بخوره. برای شام هم یک چیز درست کردم و سر ساعت ۲٠:٠٠ میز چیده شده بود. همه چیز برای حرف بزرگ مهیا بود.
سر میز نشستیم و شام و خوردیم.
اون موقع ها که هنوز با هم صمیمی نبودیم، خیلی سرد برخورد میکرد و شام و با سکوت میخوردیم. اما الان کنار شام یکم حرفم میزنیم. او از سر کارش میگه و من از مدرسه، ولی امروز فقط از مدرسه یک کلمه «خوب بود» استفاده کردم.
حس کردم متوجه شده که من یک چیز و پنهون میکنم، اما الان وقتش نبود، باید بعد شام میگفتم که شامش زهر مارش نشه.
بعد شام، با هم سفره رو جمع کردیم و ظرفا رو تو ظرف شور گذاشتم.
معمولا همیشه بعد شام میرفت و به کارای شرکت میرسید، اما ایندفعه اصرار کردم باهام فیلم ببینه.
روی کاناپه نشستیم و یک فیلم نگاه کردیم.
من سرم و روی سینش گذاشتم و اون دستش و از پشت گردنم موهامو نوازش میکرد.
بین فیلمم همش موها مو میبوسید و بو میکشید، انگار که من جای مادر شو دارم.
وسطای فیلم بود.[الان موقعش]
همش دو دل بودم که چطوری شروع کنم، هرچی باشه، باید بهش میگفتم و اون فردا میومد مدرسه
[واااااای یوشی، خب چرا همچون کاری کردی! الان کلی حرف پشت تهیونگ...]
هر لحظه بخاطر تهیونگ بغضم میگرفت.
اصلا نمیخواستم تصورش کنم که اون بخاطر من اینطور بی آبرو بشه.
بلند شدم و روبه روش چهارزانو نشستم. اونم دست از تماشا کردن فیلم برداشتم و با دقت بهم نگاه کرد.
من- خب.. میخوام یک چیز مهم بگم
با دقت بهم نگاه میکرد. چشماش داشتن من و برای گفتن حرفم تشویق میکردن.
مدام ازش چشم میگرفتم و بهش خیره میشدم. بیشتر میترسیدم بت یک هفته ازم دلخور شه و من نتونم روی ماه شو ببینم.
با مشتم کف دستم میزدم و بازو هامث نوازش میکردم. دو دل بودم که چطوری شروع کنم
من-خب راستی..
انگار دهنم طلسم شده بود.
تهیونگ هیچکار غیر از لبخند زدن و خیذه شدن تو چشمام انجام نمیداد.
من- هوففف، خیل خوب. امروز تو مدرسه با پسرا دعوا کردم
مثل یک برق گفتم. انگار نه انگار قبلش با خودم کلنجار میرفتم.
آخرش تهیونگ با یک قهقهه کوچیک جوابم داد
(خنده) تهیونگ- همین؟ بخاطر همین اینقدر دو دل بودی؟
(دخترونه طور) من- همش که این نیست! باید فردا بیای مدرسم..
#رمان#Roman
- ۲.۱k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط