BTS
#قطره_های_خون_گردنم
#Part24
تهیونگ- هی هی بیا اینجا بشین.
اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این ذوب بشم. ولی از طرفی هم دلم برای تهیونگ خیلی تنگ شده بود..
پس رفتم و با پرویی تمام کنارش نشستم.
من- حالا تو چطوری زنده موندی؟ جین و جونگکوک که گفتن...
یهو چشمم بهشون افتاد و از جام بلند شدم تا بگیرمشون. اونا هم از دستم فرار میکردن تا گیر نندازمشون.
من- سر من و کلاه میذارین!؟ الان حالیتون میکنم. وایستا ببینم
جونگکوک-بابا نا مه از قصد این کار و نکردیم
من-چرا کردین. واستا
جیمین-او او او او... بیا اونا رو ول کن. خب ما طوری بودیم که هرکس دیگه هم اگه جای اونا میبود فکر میکرد ما مردیم.
دیگه ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.
من-مگه چطوری بود؟
یونگی-ویتی داشتن شهر و منفجر میکردن، ما توی زیر زمین پاسگاه پنهان شدیم، اما هیچکس ندید که چه اتفاقی برای ما افتاد.
انگشتم و روی لبم گذاشتم و استایل فکر کردن گرفتم.
من- پس شما ها اینطوری موندین؟
تهیونگ- اوهوم.
جیهوپ-حالا بگو ببینم، سر نخی پیدا کردین؟
نامجون رفت و نقشه رو اورد، کلا همه شون دور هم جمع بودن و داشتن درمورد سفرمون صحبت میکردن.
حرفای اونا رو من سردرنمیاوردم، بخاطر همین عقب کشیدم و توی عالم خودم غرق شدم.
تو فکر بودم که چیزهای مهم با ذهنم اومد
[_/ -> ○°° -> __ -> @]
__ __
[ '__'....'__']
دقیقا همون کلمات معنی دار که روی دیواره های غار دیدم.
[یعنی باید اینا رو بگم؟]
باید میگفتم، حتما چیزی دست مون میومد.
همینکه سر برگردوندم تا بگم، جیمین حرف شو زد
#رمان#Roman
#Part24
تهیونگ- هی هی بیا اینجا بشین.
اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این ذوب بشم. ولی از طرفی هم دلم برای تهیونگ خیلی تنگ شده بود..
پس رفتم و با پرویی تمام کنارش نشستم.
من- حالا تو چطوری زنده موندی؟ جین و جونگکوک که گفتن...
یهو چشمم بهشون افتاد و از جام بلند شدم تا بگیرمشون. اونا هم از دستم فرار میکردن تا گیر نندازمشون.
من- سر من و کلاه میذارین!؟ الان حالیتون میکنم. وایستا ببینم
جونگکوک-بابا نا مه از قصد این کار و نکردیم
من-چرا کردین. واستا
جیمین-او او او او... بیا اونا رو ول کن. خب ما طوری بودیم که هرکس دیگه هم اگه جای اونا میبود فکر میکرد ما مردیم.
دیگه ایستادم و به حرفاشون گوش دادم.
من-مگه چطوری بود؟
یونگی-ویتی داشتن شهر و منفجر میکردن، ما توی زیر زمین پاسگاه پنهان شدیم، اما هیچکس ندید که چه اتفاقی برای ما افتاد.
انگشتم و روی لبم گذاشتم و استایل فکر کردن گرفتم.
من- پس شما ها اینطوری موندین؟
تهیونگ- اوهوم.
جیهوپ-حالا بگو ببینم، سر نخی پیدا کردین؟
نامجون رفت و نقشه رو اورد، کلا همه شون دور هم جمع بودن و داشتن درمورد سفرمون صحبت میکردن.
حرفای اونا رو من سردرنمیاوردم، بخاطر همین عقب کشیدم و توی عالم خودم غرق شدم.
تو فکر بودم که چیزهای مهم با ذهنم اومد
[_/ -> ○°° -> __ -> @]
__ __
[ '__'....'__']
دقیقا همون کلمات معنی دار که روی دیواره های غار دیدم.
[یعنی باید اینا رو بگم؟]
باید میگفتم، حتما چیزی دست مون میومد.
همینکه سر برگردوندم تا بگم، جیمین حرف شو زد
#رمان#Roman
- ۲.۳k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط