نویسنده

نویسنده:
بچه ها از اونجایی که می‌خوام برم مسافرت سریع مینویسم🎀

لارا: شب شد بیدار شدم چمدونم رو بستم همین که داشتم در خونه رو می‌بستم که جونگ کوک جلوم سبز شد
کمرمو گرفت

جونگ کوک : کجا میری پرنسس

لارا: جیغغغغغغ
با گریه گفتم از این زندگی خسته ام پدرمو از دست دادم اگر از دست نمی‌دادم نمی‌ذاشت من با تو عوضی ازدواج کنم الآنم می‌خوام برم سر قبرش بعدم برم خودکشی کنم


جونگ کوک: ببخشید........

لارا: رفتم بیرون رفتم سر قبر بابام کلی گریه کردم و داشتم خودکشی میکردم که دیدم یکی از پشت منو گرفت دیدم یکی از همکلاسی هام که روش کراش داشتم منو گرفت من افتادم روش نزدیک بود ببوسمش ولی لبامون نزدیک بود یادم رفت بگم( اونم روی من کراش بود) که جونگ کوک اومد عوضی چیکار می‌کنی

لارا: هی جونگ کوک عوضی من تورو طلاق ندادم ولی بدون که باهم زندگی نمیکنم یه روزی طلا قت میدم و میرم با یوری( اسم پسره)
ازدواج میکنم بامردی که دوسش دارم

جونگ کوک: چه گوه خوری یا داشت یوری رو میزد که دستشو گرفتم

لارا : دست یو ری رو گرفتم

جونگ کوک: لارا رو گرفتم و مهکم بوسیدمش

لارا: لبامو حس نمی‌کردم ولی خیلی حس خوبی بود پیش زدم جونگ کوک منو بلند کرد

لارا: عوضی

منو برد خونه وپیشم خوابید

و منو مهکم بغل کرد بود

جونگ کوک: صبح شده بود موهای لارا رو زدم کنار

لارا: صبح بیدار شدم دیدم جونگ کوک بهم زل زده خجالت کشیدم ولی انگار عاشقش شده بودم یه دفعه بوسش کردم ( یه بوس ریز)
وبلند شدم صبحونه رو آماده کردم خوردیم رفتی بیرون و به جونگ کوک گفتم که عاشقشم جونگ کوکم خیلی خوشحال شد باهم دوچرخه سواری کردیم و بستنی هم خوردیم

نویسنده:
بچه ها به خدا همه حاضر شدن چمدونشون رو بستم من بدبخت دارم هنوز فیک می‌نویسم بای ( نمیدونم تا کی مسافرتم فعلا بای) 🎀🫠😚
دیدگاه ها (۴)

سلام قشنگیا 🎀اول اینکه تولدم مبارک من از مسافرت برگشتم خواهر...

لارا : خیلی بغلش آرامش داشتجونگ کوک: دوسم داری؟؟ لارا: نه هن...

وایی بچم خیلی گناه دارههی هیتر تاکسیک جرعت داری کامنت بزار ت...

رمان عشق و نفرت پارت۶جونگ کوک : بریم بخوابیم بچه ها بیاین دا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط