وسط یه بازار شلوغ

وسط یه بازار شلوغ ....⚘

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد، پلک نزدم... هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد... وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور!
تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!!
وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره...
بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم ... ولی یادش بود... منم همینطور!!! حسین_حائریان
دیدگاه ها (۳)

.به اندازه ی کافی قوی بوده ام و حالا زندگی میچسبد به مردمک چ...

.آدم هایی هستن توی زندگی، نه نزدیک، که گاهی حتی هزار فرسنگ د...

تماممان کنید!با یک بوسه ی سرسریبا یک پیام ِ خداحافظیبا یک "د...

به خیالِ خودم فکر میکردم آسونه دل کندن ازش،فکر میکردم که حال...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط