از شدت عشقت بیزارم:)..
پسرک قدم زنان به سوی معشوقش حرکت کرد .نمی تونست باور کنه عشقش به باند بونتن(بانتن) خیانت کرده بود ، توی شوک شدیدی بود اما با حرفی که مایکی چند دقیقه پیش بهش زده بود کل مغزش قفل شده بود.
توی اتاق مایکی چند دقیقه پیش:
*در زدن*
مایکی:بیا تو
سانزو:رئیس با من کار داشتید.
مایکی:آره، سانزو باید یک چیزی درباره ا.ت بهت بگم
سانزو با کلمه و.ت گوشاش رو بیشتر تیز کرد.
مایکی:ا.ت داشت جاسوسی بونتن رو می کرد .
سانزو توی شک بود ولی خونسردی رو حفظ کرد و گفت:چ..چی
مایکی با یک قیافه جدی گفت:ا.ت تا فردا باید مرده باشه ، فهمیدی؟
سانزو لکنت گرفت اولین بارش بود که تو این چندسال اضطراب گرفته بود. توی مغزش پر از سوال بود که چرا ؟ چرا ا.ت این کار رو کرد ؟
توی افکارش غرق بود که مایکی گفت:شنیدی ؟ باید تا فردا جنازه رو جلو چشمام ببینم. سانزو سر تکون داد و رفت بیرون.
زمان حال:
قدمش رو به ا.ت نزدیک تر کرد تا رسید بهش.
سانزو:ا.ت
ا.ت با خوشحالی روش رو به سانزو داد و گفت:سانزو یک خبر خوب دارم واست قراره..سانزو؟ چی..چی شده چرا بغض کردی حالت خوبه؟
سانزو ا.ت رو بغل کرد و گفت:ببخشید ...ببخشید مجبورم..مجبور
ا.ت متوجه حرفای سانزو نمی شد و با افکار پر گفت: چی میگی سانزو چرا..
حرف ا.ت با صدای تیر قطع شد درسته سانزو به عشق بچگیش تیر زده بود.
سانزو بعد اینکه تیر رو به ا.ت زد ا.ت رو محکم بغل کرد گفت:چرا.. چرا جاسوسی کردی ؟چرااااا..هق..هق
ا.ت باورش نمی شد جاسوس؟جاسوس هه خنده داره واسه چی .. اما الان وقت اینا نبود ا.ت حرف مهمی باید می زد پس یک لبخند تلخ زد و گفت:سانزو..من حامله بودم.. و جاسوس هم.. نبودم.. اون فلش..ویدئو..عروسی برادرم..بود
سانزو باورش نمی شد اون ..اون بی دلیل.. عشقش رو کشت ولی یک کلمه تو ذهنش چند بار پخش شدکه ا.ت گفت:من حاملم
سانزو شروع کرد به هق هق کردن که ا.ت با آخرین نفسش دستش رو برد روی جا ی زخم های روی لب سانزو وگفت:گریه ..نکن..من همیشه.. دوست..
سانزو منتظر جمله آخر ا.ت بود اما صدایی نشنید سرش رو برد بالا و بدن بی جون ا.ت رو دید.
شروع کرد به هق هق کردن گفت: از شدت ..عشقت ..بیزارم
______________________________________________________
بد شد ولی ببخشید
توی اتاق مایکی چند دقیقه پیش:
*در زدن*
مایکی:بیا تو
سانزو:رئیس با من کار داشتید.
مایکی:آره، سانزو باید یک چیزی درباره ا.ت بهت بگم
سانزو با کلمه و.ت گوشاش رو بیشتر تیز کرد.
مایکی:ا.ت داشت جاسوسی بونتن رو می کرد .
سانزو توی شک بود ولی خونسردی رو حفظ کرد و گفت:چ..چی
مایکی با یک قیافه جدی گفت:ا.ت تا فردا باید مرده باشه ، فهمیدی؟
سانزو لکنت گرفت اولین بارش بود که تو این چندسال اضطراب گرفته بود. توی مغزش پر از سوال بود که چرا ؟ چرا ا.ت این کار رو کرد ؟
توی افکارش غرق بود که مایکی گفت:شنیدی ؟ باید تا فردا جنازه رو جلو چشمام ببینم. سانزو سر تکون داد و رفت بیرون.
زمان حال:
قدمش رو به ا.ت نزدیک تر کرد تا رسید بهش.
سانزو:ا.ت
ا.ت با خوشحالی روش رو به سانزو داد و گفت:سانزو یک خبر خوب دارم واست قراره..سانزو؟ چی..چی شده چرا بغض کردی حالت خوبه؟
سانزو ا.ت رو بغل کرد و گفت:ببخشید ...ببخشید مجبورم..مجبور
ا.ت متوجه حرفای سانزو نمی شد و با افکار پر گفت: چی میگی سانزو چرا..
حرف ا.ت با صدای تیر قطع شد درسته سانزو به عشق بچگیش تیر زده بود.
سانزو بعد اینکه تیر رو به ا.ت زد ا.ت رو محکم بغل کرد گفت:چرا.. چرا جاسوسی کردی ؟چرااااا..هق..هق
ا.ت باورش نمی شد جاسوس؟جاسوس هه خنده داره واسه چی .. اما الان وقت اینا نبود ا.ت حرف مهمی باید می زد پس یک لبخند تلخ زد و گفت:سانزو..من حامله بودم.. و جاسوس هم.. نبودم.. اون فلش..ویدئو..عروسی برادرم..بود
سانزو باورش نمی شد اون ..اون بی دلیل.. عشقش رو کشت ولی یک کلمه تو ذهنش چند بار پخش شدکه ا.ت گفت:من حاملم
سانزو شروع کرد به هق هق کردن که ا.ت با آخرین نفسش دستش رو برد روی جا ی زخم های روی لب سانزو وگفت:گریه ..نکن..من همیشه.. دوست..
سانزو منتظر جمله آخر ا.ت بود اما صدایی نشنید سرش رو برد بالا و بدن بی جون ا.ت رو دید.
شروع کرد به هق هق کردن گفت: از شدت ..عشقت ..بیزارم
______________________________________________________
بد شد ولی ببخشید
۴.۷k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.