برادران هایتانی/اوه عزیزکم تو رو هیچ وقت رها نمیکنیم/مقدمه
از زبان نویسنده:
دیگه نمیتونست با پاهاش بدو کنه خسته شده بود الان یک ساعت بود که داشت می دوید دیگه نفسش بالا نمیومد خسته بود و زمزمه وار به خودش لعنت میفرستاد که چرا قرار برادرای هایتانی رو قبول کرد و پیشون زندگی کرد ؟ شاید فکر می کرد دارن کمکش میکنن ؟ معلوم نبود چرا به همین سادگی قبول کرد که پیش اون ها زندگی کنه شاید عاشق چشمای بنفششان که همرنگ یک تیلی گران قیمت بود شده بود معلوم، نبود که چرا قبول کرده بود اما الان دیگه دیر شده بود که به گذشته فکر کنه و باید الان خودش رو از آن قفس کوچک آزاد می کرد.
دیگه نمیتونست با پاهاش بدو کنه خسته شده بود الان یک ساعت بود که داشت می دوید دیگه نفسش بالا نمیومد خسته بود و زمزمه وار به خودش لعنت میفرستاد که چرا قرار برادرای هایتانی رو قبول کرد و پیشون زندگی کرد ؟ شاید فکر می کرد دارن کمکش میکنن ؟ معلوم نبود چرا به همین سادگی قبول کرد که پیش اون ها زندگی کنه شاید عاشق چشمای بنفششان که همرنگ یک تیلی گران قیمت بود شده بود معلوم، نبود که چرا قبول کرده بود اما الان دیگه دیر شده بود که به گذشته فکر کنه و باید الان خودش رو از آن قفس کوچک آزاد می کرد.
۴.۸k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.