به شرکت رسیدیم

به شرکت رسیدیم ......
اسم شرکت ...(اسمش یادم نمیاد🤣 )بود چه اسم عجیبی....
بابا رفت بالا و ما تو پارکینگ بودیم
آخه برای بستن یه قرار داد 8 نفر برن بالا؟
منتظر بودیم نیم ساعت گذشته بود که یه ون مشکی وارد پارکینگ شد.
راننده ون پیاده شد و در پشت رو باز کرد سه تا بچه پیاده شدن
یه دختر و دو پسر
ته :اگه ا.ت اینجا بود ما هم الان بچه داشتیم ....
یهو همه بغض کردن
چشم های هوپی پر از اشک شد
شوگا:بسه دیگه الان جاش نیست
درسته این حرفمو خیلی سرد زدم اما ....
بغض بدی تو گلوم بود....
دیدگاه ها (۰)

بعد از ده دقیقه بابام اومد پایین ....از صورتش معلوم بود یه چ...

ادامه دادم

اینو امروز درست کردم فیک :ازدواج اجباریبه هر حال من بیرونم پ...

واقعا ؟چرا،😢

رمان جونگ کوک

جیمین فیک زندگی پارت ۸۱#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط