شیرین و متیو💙
- تهران پاییز ِ سال ۱۳۱۸ هجری شمسی ، سه ماه بعد از اشغال ایران توسط متفقین ، روز سه شنبه ۱۰ آبان 🍂
دیگه نمیتونستم صبر کنم ، برای همین یه چندتا از وسیله های خودم و
متیو رو برداشتم و راهی ِ تهران شدم .
خدا پدر مادر کربلایی احمد رو بیامرزه !
تا شنید واسه چی میخوام برم تهران ،
خودش گفت که میبرمت و لازم نیست
بری بلیط بگیری .
بعد از چند ساعت حرکت ، بالاخره رسیدیم تهران .
اینجا اوضاعش از شیراز هم که بدتره !
باز خوبه شیراز سربازای متفقین کمتر
تو کوچه و خیابان ِ شیراز دیده میشن .
ولی اینجا ، نه .
قبل از اینکه به تهران بیام یه زنگ به
سعیده ، که از دوستای دوران بچگیم
بود و چند سالی میشد که اومده بودن
تهران ، زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم .
اونم گفت که پدرش آقای پارسا که پزشک هست و نفوذ بیشتری به ارتش
داشت و فرستاد به سفارت تا ببینه میتونه از متیو خبر بگیره برام یا نه ! به کربلایی قبلا آدرس خونهٔ آقای پارسا ، (خونهٔ سعیده اینا ) رو داده بودم .
رسیدیم و از ماشین پیاده شدم .
کربلایی از صندوق ماشین ، چمدونم رو
آورد و گذاشت جلوی پام .
ازش تشکر کردم و گفتم :
خیلی ممنون کربلایی زحمتت شد ، به
مُنیر خانوم سلام برسونین .
کربلایی گفت : خواهش میکنم قِزیم
این چه حرفیه تو هم مثل قِزیم صنم میمونی . هروقت کاری چیزی داشتی
زنگ بزن به من یا منیر بگو . تعارف نکنیا ! خداحافظت .
سری تکون دادم و خم شدم ، دسته ٔ
چمدونم رو برداشتم و وارد محله ٔ آقای
پارسا شدم .
بالاخره رسیدم و با دستم چند بار به در
کوبیدم .
صدای سعیده از تو حیاطشون به گوشم
خورد و باعث شد یه لبخند کوچیکی بشینه رو صورتم .
یک قدم عقب رفتم و با دستم روبندمو بالا بردم . در که باز شد ، چهره
سعیده رو با تیپ جدیدی که تازگیا خانوما میزنن ، دیدم (مدل ِ شهرزادی) .
سعیده وقتی من و دید ، گفت :
وایی ! شیرین جان تویی؟!
چقدر دلم واست تنگ شده بود .
همدیگرو بغل کردیم و سعیده منو به خونه دعوت کرد . بعد از اینکه در و پشت سرش بست ، برگشت سمتمو
گفت : خیلی خوش اومدی عزیزم .
قدم رو چشممون گذاشتی . بیا ، بیا
بریم که مامان خیلی وقته منتظرته .
رفتیم تو خونه و بعد از سلام و احوالپرسی با خانوم پارسا ، سعیده منو
به اتاق مهمان برد تا وسایلمو اونجا بذارم و هم یه استراحتی کرده باشم .
یه چند ساعت استراحت تو اتاقی که سعیده بهم داد ، پاشدم و بعد از تعویض لباسام به سمت در رفتم و بازش کردم وارد راهرو شدم .
با یکم جستجو ، آشپزخونه رو پیدا کردم و داخل شدم .
سعیده رو مشغول ریختن چایی ها دیدم .
رفتم پیشش و گفتم : کمک نمیخوای
عزیزم؟
سعیده سرشو بلند کرد و با لبخند گفت : نه عزیزم تو برو بشین خستهٔ
راهی ، من این چایی هارو بریزم اومدم
پیشت . سری تکون دادم و رفتم پذیرایی روبروی ملوک خانم ، مادر سعیده نشستم . یه چند دقیقهٔ بعد سعیده با سینی چایی اومد به پذیرایی .
مشغول نوشیدن چای بودیم که آقای
پارسا هم تشریف آوردن .
همگس پاشدیم و سلام کردیم .
آقای پارسا جواب سلام مارو خیلی آروم
دادن به طوریکه فکر کنم خودشون هم
جواب سلامشون رو نشندین .
کنار ملوک خانوم همسرشون نشستن و
رو به من کردن و گفتن :
امروز رفته بودم سفارت انگلیس ، سعیده بهت گفته بود نه ؟!
زیرچشمی نگاهی به سعیده کردم و بعد
به آقای پارسا نگاه کردم و گفتم :
بله ، سعیده بهم گفته بود که شما امروز رفتین .
آقای پارسا انگاری که میخواست یه
مسئلهٔ خیلی مهمی رو بگه ولی سخت بود گفتنش ، گفت :
من امروز رفتم سفارت ، اونجا از بعضی
افرادی که سِمَتِشون بیشتر بود درباره
متیو پرسیدم .
وقتی که اسم متیو رو آوردن ، ناخودآگاه دلشوره گرفتم .
گفتم : خب ، چیشد ؟ تونستین خبری
ازش بگیرین ؟
آقای پارسا گفت :
متاسفانه ارتش نازی ، متیو رو گرفتن و الان در حال حاظر توی زندان هست .
وقتی این حرف و شنیدم ، احساس
کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم .
قدرت نفس کشیدن رو نداشتم . دستمو گذاشتم رو قفسه ٔ سینهام ، هیچکدوم از حرفای ِ آقای پارسا رو نه
میشنیدم و نه اصلا نمیفهمیدم که چی
دارن میگن .
فقط اینو فهمیدم که سعیده از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد ، که
یدفعه دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی
مطلق ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
دیگه نمیتونستم صبر کنم ، برای همین یه چندتا از وسیله های خودم و
متیو رو برداشتم و راهی ِ تهران شدم .
خدا پدر مادر کربلایی احمد رو بیامرزه !
تا شنید واسه چی میخوام برم تهران ،
خودش گفت که میبرمت و لازم نیست
بری بلیط بگیری .
بعد از چند ساعت حرکت ، بالاخره رسیدیم تهران .
اینجا اوضاعش از شیراز هم که بدتره !
باز خوبه شیراز سربازای متفقین کمتر
تو کوچه و خیابان ِ شیراز دیده میشن .
ولی اینجا ، نه .
قبل از اینکه به تهران بیام یه زنگ به
سعیده ، که از دوستای دوران بچگیم
بود و چند سالی میشد که اومده بودن
تهران ، زنگ زدم و ماجرا رو بهش گفتم .
اونم گفت که پدرش آقای پارسا که پزشک هست و نفوذ بیشتری به ارتش
داشت و فرستاد به سفارت تا ببینه میتونه از متیو خبر بگیره برام یا نه ! به کربلایی قبلا آدرس خونهٔ آقای پارسا ، (خونهٔ سعیده اینا ) رو داده بودم .
رسیدیم و از ماشین پیاده شدم .
کربلایی از صندوق ماشین ، چمدونم رو
آورد و گذاشت جلوی پام .
ازش تشکر کردم و گفتم :
خیلی ممنون کربلایی زحمتت شد ، به
مُنیر خانوم سلام برسونین .
کربلایی گفت : خواهش میکنم قِزیم
این چه حرفیه تو هم مثل قِزیم صنم میمونی . هروقت کاری چیزی داشتی
زنگ بزن به من یا منیر بگو . تعارف نکنیا ! خداحافظت .
سری تکون دادم و خم شدم ، دسته ٔ
چمدونم رو برداشتم و وارد محله ٔ آقای
پارسا شدم .
بالاخره رسیدم و با دستم چند بار به در
کوبیدم .
صدای سعیده از تو حیاطشون به گوشم
خورد و باعث شد یه لبخند کوچیکی بشینه رو صورتم .
یک قدم عقب رفتم و با دستم روبندمو بالا بردم . در که باز شد ، چهره
سعیده رو با تیپ جدیدی که تازگیا خانوما میزنن ، دیدم (مدل ِ شهرزادی) .
سعیده وقتی من و دید ، گفت :
وایی ! شیرین جان تویی؟!
چقدر دلم واست تنگ شده بود .
همدیگرو بغل کردیم و سعیده منو به خونه دعوت کرد . بعد از اینکه در و پشت سرش بست ، برگشت سمتمو
گفت : خیلی خوش اومدی عزیزم .
قدم رو چشممون گذاشتی . بیا ، بیا
بریم که مامان خیلی وقته منتظرته .
رفتیم تو خونه و بعد از سلام و احوالپرسی با خانوم پارسا ، سعیده منو
به اتاق مهمان برد تا وسایلمو اونجا بذارم و هم یه استراحتی کرده باشم .
یه چند ساعت استراحت تو اتاقی که سعیده بهم داد ، پاشدم و بعد از تعویض لباسام به سمت در رفتم و بازش کردم وارد راهرو شدم .
با یکم جستجو ، آشپزخونه رو پیدا کردم و داخل شدم .
سعیده رو مشغول ریختن چایی ها دیدم .
رفتم پیشش و گفتم : کمک نمیخوای
عزیزم؟
سعیده سرشو بلند کرد و با لبخند گفت : نه عزیزم تو برو بشین خستهٔ
راهی ، من این چایی هارو بریزم اومدم
پیشت . سری تکون دادم و رفتم پذیرایی روبروی ملوک خانم ، مادر سعیده نشستم . یه چند دقیقهٔ بعد سعیده با سینی چایی اومد به پذیرایی .
مشغول نوشیدن چای بودیم که آقای
پارسا هم تشریف آوردن .
همگس پاشدیم و سلام کردیم .
آقای پارسا جواب سلام مارو خیلی آروم
دادن به طوریکه فکر کنم خودشون هم
جواب سلامشون رو نشندین .
کنار ملوک خانوم همسرشون نشستن و
رو به من کردن و گفتن :
امروز رفته بودم سفارت انگلیس ، سعیده بهت گفته بود نه ؟!
زیرچشمی نگاهی به سعیده کردم و بعد
به آقای پارسا نگاه کردم و گفتم :
بله ، سعیده بهم گفته بود که شما امروز رفتین .
آقای پارسا انگاری که میخواست یه
مسئلهٔ خیلی مهمی رو بگه ولی سخت بود گفتنش ، گفت :
من امروز رفتم سفارت ، اونجا از بعضی
افرادی که سِمَتِشون بیشتر بود درباره
متیو پرسیدم .
وقتی که اسم متیو رو آوردن ، ناخودآگاه دلشوره گرفتم .
گفتم : خب ، چیشد ؟ تونستین خبری
ازش بگیرین ؟
آقای پارسا گفت :
متاسفانه ارتش نازی ، متیو رو گرفتن و الان در حال حاظر توی زندان هست .
وقتی این حرف و شنیدم ، احساس
کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم .
قدرت نفس کشیدن رو نداشتم . دستمو گذاشتم رو قفسه ٔ سینهام ، هیچکدوم از حرفای ِ آقای پارسا رو نه
میشنیدم و نه اصلا نمیفهمیدم که چی
دارن میگن .
فقط اینو فهمیدم که سعیده از جاش بلند شد و خواست به سمتم بیاد ، که
یدفعه دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی
مطلق ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
۵.۰k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.