شیرین و متیو🌹
- تهران پاییز ِ سال ۱۳۱۸ هجری شمسی ، دو ماه بعد از اشغال ایران توسط متفقین ، روز جمعه ۵ مهر 🍂
- از زبان متیو :
چند روزی میشد که تو خونهٔ رفیقِ دوران دانشگاهیم آلفرد پنهون شده بودم .
چارهای نداشتم ! نمیخواستم دست ِ
ارتش نازی بهم برسه .
خودم نمیتونستم برم بیرون امّا آلفرد که تقریبا بی حاشیه ترین کسی بود که
میشناختم و اینم بگم تنها کسی که بهم کمک کرد توی خونهاش یه چند روزی پنهون بشم بود .
نه میتونستم به شیراز برم و نه میتونستم زنگی به شیرین بزنم . دلم
بدجور واسش تنگ شده بود .
ای بابا !
پس این آلفرد کجا موند !
مثلا رفته بود یه روزنامه بخره تا از اخبار ِ ایران مطلع بشم .
رادیو هم که درب ِ داغون !
فقط به عنوان دکور تو طاقچه گذاشته بود .
کلافه دو تا دستامو رو سرم می کشیدم و پای ِ راستمو تکون میدادم .
یدفعه صدای ِ در رو شنیدم .
چه عجب !
بالاخره تشریفشون رو آوردن .
آلفرد کلاه پهلویـشو به همراه بارانی ِ
خاکستریش در آورد و گذاشتشون رو
رخت آویز .
به همراه روزنامه ای که لوله کرده بود
و گذاشته بود زیر بغلش ، اومد و رو مبل روبروییم نشست .
یه نگاهی بهم انداخت و خندهای کرد و
گفت : چیه ؟!
چرا اونجوری نگام میکنی؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم :
رفته بودی یه روزنامه بخری ، چرا انقدر طول کشید ؟
آلفرد ابروی ِ راستشو بالا انداخت و گفت : پسر خبر نداری تو بیرون چخبره ها! نه؟! تو که باید بهتر بدونی .
با اون دست گلی که راه انداختی .
همینکه حرفش تموم شد ، شروع کرد
با صدای بلند خندیدن .
عصبی پاشدم و گفتم :
بسه آلفرد تمومش کن این خندیدناتو !
نمیدونی تو چی وضعیتی هستم؟
من نگران خودم نیستم ، نگران شیرینم .
نگران شیرینم که الان چند وقتی میشه
که ازش خبری ندارم .
اون الان تنهاست ، توی شهر دیگه و من یه شهر دیگه !
بعد از گفتن حرفم رو صندلی ِ کنار طاقچه نشستم و به فرش زیر پام نگاه
کردم . خونه فقط صدای ِ نفس کشیدن ِ من و آلفرد و تیک تاک ساعت بود .
پاشدن آلفرد برابر شد با صدای ِ یدفعهای ِ زنگ ِ در .
من و آلفرد بهم نگاه کردیم .
گفتم : منتظر کسی بودی ؟
شونهای بالا انداخت و جواب داد :
معلومه که نه !
با گفتن این حرف آلفرد صدای پشت در
به گوشمون رسید که فرد پشت ِ در گفت : جناب اسمیت و جناب ِ همیلتون ! ما میدونیم شما خونه هستین ، لطفا در و باز کنید ما چند تا سوال از شما دو نفر داریم .
بعد از اینکه حرف ِ مرد تموم شد ،
آلفرد به سمت در رفت تا باز کنه .
همینکه در و باز کرد ، سربازای آلمانی
به خونه ریختن و اسلحه به دست ما رو گرفتنمون .
من و آلفرد و با چشمایی که بسته بودن ، سوار ماشین کردن .
بعد از اینکه ماشین متوقف شد ، مارو
با دستا و چشمای بسته پیاده کردن .
مار و بردن توی یکی از اتاقا و بعد از چند لحظه صدای قدم های یک نفر تو اتاق پیچید .
وقتی چشمامو باز کردن دیدم فقط من هستم و آلفرد نبود .
فکر کنم مارو جدا انداخته بودن .
با صدای قدمهایی که هر لحظه نزدیک میشد بهم ، تو دلم گفتم حق نداری هیچ جریانی رو لو بدی متیو ! فهمیدی
هیچ جریانی!!!
وقتی که فرد مقابلم رو دیدم ، تعجب کردم و توی جام یکهای خوردم .
گفت : به به ، جناب اسمیت عزیز !
بالأخره ما شمارا به قول ایرانی ها زیارت
کردیم !!
دستاشو تکیه به میز داد و گفت :
فقط میخوام بهم بگی که تو چطور
تونستی افراد مارو شناسایی بکنی و لوشون بدی؟
هووم؟!چطوری؟
دید جوابی بهش نمیدم یهو دوتا دستاشو کوبید روی میز که باعث شد از
صداش بالا بپرم . داد زد و گفت: جواب بده جاسوس انگلیسی .
بازم بهش جوابی ندادم که یدفعه به
روبروش نگاه کرد و یه تکون آرومی به سرش داد که دو نفر از پشت سرم اومدن روبروم و یه نفر از پشت منو محکم گرفت . تا به خودم بیام که
میخوان چیکار کنن ، مشتاشون به صورتم خورد و شروع کردن به کتک زدن .
انقدر کتکم زدن که بیهوش شدم و هیچی دیگه نفهمیدم ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
- از زبان متیو :
چند روزی میشد که تو خونهٔ رفیقِ دوران دانشگاهیم آلفرد پنهون شده بودم .
چارهای نداشتم ! نمیخواستم دست ِ
ارتش نازی بهم برسه .
خودم نمیتونستم برم بیرون امّا آلفرد که تقریبا بی حاشیه ترین کسی بود که
میشناختم و اینم بگم تنها کسی که بهم کمک کرد توی خونهاش یه چند روزی پنهون بشم بود .
نه میتونستم به شیراز برم و نه میتونستم زنگی به شیرین بزنم . دلم
بدجور واسش تنگ شده بود .
ای بابا !
پس این آلفرد کجا موند !
مثلا رفته بود یه روزنامه بخره تا از اخبار ِ ایران مطلع بشم .
رادیو هم که درب ِ داغون !
فقط به عنوان دکور تو طاقچه گذاشته بود .
کلافه دو تا دستامو رو سرم می کشیدم و پای ِ راستمو تکون میدادم .
یدفعه صدای ِ در رو شنیدم .
چه عجب !
بالاخره تشریفشون رو آوردن .
آلفرد کلاه پهلویـشو به همراه بارانی ِ
خاکستریش در آورد و گذاشتشون رو
رخت آویز .
به همراه روزنامه ای که لوله کرده بود
و گذاشته بود زیر بغلش ، اومد و رو مبل روبروییم نشست .
یه نگاهی بهم انداخت و خندهای کرد و
گفت : چیه ؟!
چرا اونجوری نگام میکنی؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم :
رفته بودی یه روزنامه بخری ، چرا انقدر طول کشید ؟
آلفرد ابروی ِ راستشو بالا انداخت و گفت : پسر خبر نداری تو بیرون چخبره ها! نه؟! تو که باید بهتر بدونی .
با اون دست گلی که راه انداختی .
همینکه حرفش تموم شد ، شروع کرد
با صدای بلند خندیدن .
عصبی پاشدم و گفتم :
بسه آلفرد تمومش کن این خندیدناتو !
نمیدونی تو چی وضعیتی هستم؟
من نگران خودم نیستم ، نگران شیرینم .
نگران شیرینم که الان چند وقتی میشه
که ازش خبری ندارم .
اون الان تنهاست ، توی شهر دیگه و من یه شهر دیگه !
بعد از گفتن حرفم رو صندلی ِ کنار طاقچه نشستم و به فرش زیر پام نگاه
کردم . خونه فقط صدای ِ نفس کشیدن ِ من و آلفرد و تیک تاک ساعت بود .
پاشدن آلفرد برابر شد با صدای ِ یدفعهای ِ زنگ ِ در .
من و آلفرد بهم نگاه کردیم .
گفتم : منتظر کسی بودی ؟
شونهای بالا انداخت و جواب داد :
معلومه که نه !
با گفتن این حرف آلفرد صدای پشت در
به گوشمون رسید که فرد پشت ِ در گفت : جناب اسمیت و جناب ِ همیلتون ! ما میدونیم شما خونه هستین ، لطفا در و باز کنید ما چند تا سوال از شما دو نفر داریم .
بعد از اینکه حرف ِ مرد تموم شد ،
آلفرد به سمت در رفت تا باز کنه .
همینکه در و باز کرد ، سربازای آلمانی
به خونه ریختن و اسلحه به دست ما رو گرفتنمون .
من و آلفرد و با چشمایی که بسته بودن ، سوار ماشین کردن .
بعد از اینکه ماشین متوقف شد ، مارو
با دستا و چشمای بسته پیاده کردن .
مار و بردن توی یکی از اتاقا و بعد از چند لحظه صدای قدم های یک نفر تو اتاق پیچید .
وقتی چشمامو باز کردن دیدم فقط من هستم و آلفرد نبود .
فکر کنم مارو جدا انداخته بودن .
با صدای قدمهایی که هر لحظه نزدیک میشد بهم ، تو دلم گفتم حق نداری هیچ جریانی رو لو بدی متیو ! فهمیدی
هیچ جریانی!!!
وقتی که فرد مقابلم رو دیدم ، تعجب کردم و توی جام یکهای خوردم .
گفت : به به ، جناب اسمیت عزیز !
بالأخره ما شمارا به قول ایرانی ها زیارت
کردیم !!
دستاشو تکیه به میز داد و گفت :
فقط میخوام بهم بگی که تو چطور
تونستی افراد مارو شناسایی بکنی و لوشون بدی؟
هووم؟!چطوری؟
دید جوابی بهش نمیدم یهو دوتا دستاشو کوبید روی میز که باعث شد از
صداش بالا بپرم . داد زد و گفت: جواب بده جاسوس انگلیسی .
بازم بهش جوابی ندادم که یدفعه به
روبروش نگاه کرد و یه تکون آرومی به سرش داد که دو نفر از پشت سرم اومدن روبروم و یه نفر از پشت منو محکم گرفت . تا به خودم بیام که
میخوان چیکار کنن ، مشتاشون به صورتم خورد و شروع کردن به کتک زدن .
انقدر کتکم زدن که بیهوش شدم و هیچی دیگه نفهمیدم ...
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
۴.۷k
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.