نشسته ام و آینده خود را تصور میکنم...
نشسته ام و آینده خود را تصور میکنم...
تصور میکنم در حیاط خانه ام نشسته ام و دخترکم با یک فنجان چای به سمت من می اید و همسرم در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا است...
قند را در دهانم میگذارم و شروع میکنم به نوشیدن چای...
دخترکم میپرسید پدر جان؟؟؟
میگویم جان پدر؟؟؟
میگوید پدر کودک که بودم،یادم هست به من گفتی خدا را صد هزار مرتبه شکر که چشمهایت عسلی و موهایت خرمایی شد...
از آن روز همیشه به این فکر میکنم که تو چرا آنقدر عاشق چشم عسلی و موهای خرمایی هستی...
واقعا چرا؟؟؟ خود را به کوچه علی چپ میزنم
میگویم خب چشمان عسلی و موهای خرمایی زیبا است دیگر،نگاه کن تو چقدر زیبایی...
میگوید یک سوال دیگر هم دارم
بپرس جان پدر....؟؟؟
میگوید هم نام من بود درست است؟؟؟
میگویم از چه حرف میزنی؟؟؟
میگوید مادر تعریف میکند
کلی سر نام من با هم کلنجار رفتید و تصمیم قطعی تو این بود که حتما این نام را بر روی من بگذاری...
معشوقه چشم عسلی و مو خرمایی ات هم نام من بود؟؟؟؟؟
خونسردی خود را حفظ میکنم
بغضم را قورت میدهم
چشمانم را میبندم و یاد او میفتم...
میگوید پدر...
خیلی وقت است من این موضوع را میدانم
فکر میکنی آن شبهایی که مادر میخوابد به حیاط میروی و سیگار میکشی و آرام اشک میریزی را ندیده ام؟؟؟؟
فکر میکنی وقتی به چشم های عسلی ام خیره میشوی و بغض میکنی من نمیفهمم؟؟؟؟
فکر میکنی وقتی نامم را صدا میکنی چه عشقی در صدایت پخش میشود نفهمیده ام؟؟؟
فکر میکنی همین الان که دارم از او صحبت میکنم،چشمهایت را بسته ای و خاطرات او جلوی چشمانت آمده نمیفهمم؟؟؟
چشمانم پر اشک میشود...
به چشمهایش نگاه میکنم...
میگوید چه شد پدر؟؟؟
میگویم داغ بود دخترکم این چای...
خیلی داغ بود...
تصور میکنم در حیاط خانه ام نشسته ام و دخترکم با یک فنجان چای به سمت من می اید و همسرم در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا است...
قند را در دهانم میگذارم و شروع میکنم به نوشیدن چای...
دخترکم میپرسید پدر جان؟؟؟
میگویم جان پدر؟؟؟
میگوید پدر کودک که بودم،یادم هست به من گفتی خدا را صد هزار مرتبه شکر که چشمهایت عسلی و موهایت خرمایی شد...
از آن روز همیشه به این فکر میکنم که تو چرا آنقدر عاشق چشم عسلی و موهای خرمایی هستی...
واقعا چرا؟؟؟ خود را به کوچه علی چپ میزنم
میگویم خب چشمان عسلی و موهای خرمایی زیبا است دیگر،نگاه کن تو چقدر زیبایی...
میگوید یک سوال دیگر هم دارم
بپرس جان پدر....؟؟؟
میگوید هم نام من بود درست است؟؟؟
میگویم از چه حرف میزنی؟؟؟
میگوید مادر تعریف میکند
کلی سر نام من با هم کلنجار رفتید و تصمیم قطعی تو این بود که حتما این نام را بر روی من بگذاری...
معشوقه چشم عسلی و مو خرمایی ات هم نام من بود؟؟؟؟؟
خونسردی خود را حفظ میکنم
بغضم را قورت میدهم
چشمانم را میبندم و یاد او میفتم...
میگوید پدر...
خیلی وقت است من این موضوع را میدانم
فکر میکنی آن شبهایی که مادر میخوابد به حیاط میروی و سیگار میکشی و آرام اشک میریزی را ندیده ام؟؟؟؟
فکر میکنی وقتی به چشم های عسلی ام خیره میشوی و بغض میکنی من نمیفهمم؟؟؟؟
فکر میکنی وقتی نامم را صدا میکنی چه عشقی در صدایت پخش میشود نفهمیده ام؟؟؟
فکر میکنی همین الان که دارم از او صحبت میکنم،چشمهایت را بسته ای و خاطرات او جلوی چشمانت آمده نمیفهمم؟؟؟
چشمانم پر اشک میشود...
به چشمهایش نگاه میکنم...
میگوید چه شد پدر؟؟؟
میگویم داغ بود دخترکم این چای...
خیلی داغ بود...
۵.۰k
۱۶ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.