عاشقانه
#عاشقانه
«نه!» احمقانهترین کلمهای بود که هروقت هول میشدم، بدون لحظهای فکر کردن به زبون میاوردم. پدرم همیشه میگفتم: « آخه باباجان، اگه هم میخوای نه بگی، حداقل یه دوثانیه با تاخیر بگو که آدم احتمال بده فکرات رو کردی و گفتی نه. »
و من همیشه به خودم میگفتم نه، نه دیگه. فکر کردن نداره. هروقت خواستم میگم آره.
یه شب داشتم توی ساحل قدم میزدم که یه صدای زنونه نظرم رو به خودش جلب کرد. با دنبال کردن صدا، خودم رو به نزدیکی اون رسوندم. به نظر یکیدو سالی از من بزرگتر میومد. روی یه تخته سنگ نشسته بود، با یه تنبور نسبتا قدیمی که صداش لای حنجرهی دختر گم شده بود. آرومآروم خودم رو به روبروش رسوندم. موها لختش رو، روی شونههاش ریخته بود. با هر سری که تکون میداد یا هر نسیمی که میوزید، این روح من بود که لای موهاش میپیچید. حالا این روح من بود که با صدای اون داشت نواخته میشد. یه حسی توی من داشت بیدار میشد که باهاش ناآشنا بودم. داشتم توی دل تاریخ عقب میرفتم. به وقتی بیژن دزدانه بزم دختران توران رو نگاه کرد و و دل به منیژه بست. اصلا مگه رفتن به اونجا، حیلهی گرگین نبود تا بیژن به دست افراسیاب به قتل برسه؟ به این فکر میکردم که اگه بیژن کشته میشد، گرگین رو میبخشید؟ من مطمئنم که میبخشید، فقط به این دلیل که باعث شده بود که قبل از مرگ، منیژه رو ببینه.
صدای دختر توی سرم میپیچید، تمام حواسم رو داده بودم به اون. با همهی وجود سعی کردم تصنیفی که میخونه رو حفظ کنم. حالا منم مثل اون چشمام رو بسته بودم. حالا منم مثل اون سرم رو تکون میدادم.
از صدای دست زدن آدما، فهمیدم موسیقی تموم شده. این دیگه تقصیر من نبود که وقتی چشمام رو باز کردم نگاهم به نگاهش گره خورد. آروم از جاش بلند شد. دستی به لباسش کشید و سعی کرد ماسههای ساحل رو از روش برداره. به رسم تشکر، کمی رو به جمعیت خم شد، سازش رو دست گرفت و راه افتاد. جایی که نشسته بود یه تیکه کاغد افتاده بود. حدس زدم شاید برای اون باشه. باعجله پریدم و کاغذ رو از روی زمین برداشتم و دویدم به سمتش.
«خانوم، خانوم، این برای شماست»
برگشت، چند قدم به سمتم اومد. کاعذ رو از دستم گرفت توی چشمام نگاه کرد گفت: «خیلی چیز مهمی نبود. اما ممنونم.»
چیزی توی نگاهش بود که تاحالا ندیده بودم. زنگی توی صداش بود که تا حالا نشنیده بودم. بدون کوچکترین اختیاری دنبالش راه افتادم، چند قدم جلو رفت. انگار فهمیده بود که دنبالش میکنم، ایستاد و به سمت من برگشت. پیراهن سفیدش روی پستی و بلندی سینههاش چین خورده بود و باد سعی میکرد موهاش را روی صورتش بریزه. قرص کامل ماه تمام ساحل رو روشن کرده بود. حس میکردم تمام مردم، دور ما حلقه زدن. چند لحظه سکوت کرد و گفت: «چیزی شده؟»
جوابم باید خیلی خیلی ساده میبود. چیزی مثل «بازم شما رو میبینم» یا «بازم اینجا میاین» یا حداقل یه «آره»ی ساده... میخواستم برخلاف گذشته حداقل دو ثانیه فکر کنم. میخواستم کمی زمان داشته باشم برای جواب دادن. اما یه «نه»یِ لعنتی، قاطعانهترین جوابی بود که اون شب دادم.
فردا شب هم کنار ساحل رفتم. والبته شبهای بعد. اما دیگه هیچ اثری از اون دختر نبود. حتی کسی یادش نمیومد که یه شب، دختری ساز زده و آواز خونده.
.
توی همهی این سالها، هر جاکه اون آهنگ و اون تصنیف رو شنیدم، خودم رو توی ساحل پیدا کردم. روبروی کسی که فرصت دیدنش یکبار برای همیشه بود. بعضی از اتفاقها، فقط یکبار برای افتادن شانس دارن.
#پویا_جمشیدی
«نه!» احمقانهترین کلمهای بود که هروقت هول میشدم، بدون لحظهای فکر کردن به زبون میاوردم. پدرم همیشه میگفتم: « آخه باباجان، اگه هم میخوای نه بگی، حداقل یه دوثانیه با تاخیر بگو که آدم احتمال بده فکرات رو کردی و گفتی نه. »
و من همیشه به خودم میگفتم نه، نه دیگه. فکر کردن نداره. هروقت خواستم میگم آره.
یه شب داشتم توی ساحل قدم میزدم که یه صدای زنونه نظرم رو به خودش جلب کرد. با دنبال کردن صدا، خودم رو به نزدیکی اون رسوندم. به نظر یکیدو سالی از من بزرگتر میومد. روی یه تخته سنگ نشسته بود، با یه تنبور نسبتا قدیمی که صداش لای حنجرهی دختر گم شده بود. آرومآروم خودم رو به روبروش رسوندم. موها لختش رو، روی شونههاش ریخته بود. با هر سری که تکون میداد یا هر نسیمی که میوزید، این روح من بود که لای موهاش میپیچید. حالا این روح من بود که با صدای اون داشت نواخته میشد. یه حسی توی من داشت بیدار میشد که باهاش ناآشنا بودم. داشتم توی دل تاریخ عقب میرفتم. به وقتی بیژن دزدانه بزم دختران توران رو نگاه کرد و و دل به منیژه بست. اصلا مگه رفتن به اونجا، حیلهی گرگین نبود تا بیژن به دست افراسیاب به قتل برسه؟ به این فکر میکردم که اگه بیژن کشته میشد، گرگین رو میبخشید؟ من مطمئنم که میبخشید، فقط به این دلیل که باعث شده بود که قبل از مرگ، منیژه رو ببینه.
صدای دختر توی سرم میپیچید، تمام حواسم رو داده بودم به اون. با همهی وجود سعی کردم تصنیفی که میخونه رو حفظ کنم. حالا منم مثل اون چشمام رو بسته بودم. حالا منم مثل اون سرم رو تکون میدادم.
از صدای دست زدن آدما، فهمیدم موسیقی تموم شده. این دیگه تقصیر من نبود که وقتی چشمام رو باز کردم نگاهم به نگاهش گره خورد. آروم از جاش بلند شد. دستی به لباسش کشید و سعی کرد ماسههای ساحل رو از روش برداره. به رسم تشکر، کمی رو به جمعیت خم شد، سازش رو دست گرفت و راه افتاد. جایی که نشسته بود یه تیکه کاغد افتاده بود. حدس زدم شاید برای اون باشه. باعجله پریدم و کاغذ رو از روی زمین برداشتم و دویدم به سمتش.
«خانوم، خانوم، این برای شماست»
برگشت، چند قدم به سمتم اومد. کاعذ رو از دستم گرفت توی چشمام نگاه کرد گفت: «خیلی چیز مهمی نبود. اما ممنونم.»
چیزی توی نگاهش بود که تاحالا ندیده بودم. زنگی توی صداش بود که تا حالا نشنیده بودم. بدون کوچکترین اختیاری دنبالش راه افتادم، چند قدم جلو رفت. انگار فهمیده بود که دنبالش میکنم، ایستاد و به سمت من برگشت. پیراهن سفیدش روی پستی و بلندی سینههاش چین خورده بود و باد سعی میکرد موهاش را روی صورتش بریزه. قرص کامل ماه تمام ساحل رو روشن کرده بود. حس میکردم تمام مردم، دور ما حلقه زدن. چند لحظه سکوت کرد و گفت: «چیزی شده؟»
جوابم باید خیلی خیلی ساده میبود. چیزی مثل «بازم شما رو میبینم» یا «بازم اینجا میاین» یا حداقل یه «آره»ی ساده... میخواستم برخلاف گذشته حداقل دو ثانیه فکر کنم. میخواستم کمی زمان داشته باشم برای جواب دادن. اما یه «نه»یِ لعنتی، قاطعانهترین جوابی بود که اون شب دادم.
فردا شب هم کنار ساحل رفتم. والبته شبهای بعد. اما دیگه هیچ اثری از اون دختر نبود. حتی کسی یادش نمیومد که یه شب، دختری ساز زده و آواز خونده.
.
توی همهی این سالها، هر جاکه اون آهنگ و اون تصنیف رو شنیدم، خودم رو توی ساحل پیدا کردم. روبروی کسی که فرصت دیدنش یکبار برای همیشه بود. بعضی از اتفاقها، فقط یکبار برای افتادن شانس دارن.
#پویا_جمشیدی
۵.۷k
۲۵ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.