در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:

چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.

و گفت:

دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
#غمگین
@elsa_a
#عاشقانه
دیدگاه ها (۶)

یه وقت زشت نباشه کهبه هوس یه غریبه میگیم عشق ورزیدنولی به دل...

#رمان_عشق_مجازی#پارت_22بهش لبخندی زدمو گفتم احسانجووونمبهش ز...

ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ !ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ !ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺑﺎ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﻏﺮ...

#رمان_عشق_مجازی#پارت_21علی هم ک داشت حرفاشو باور میکرد این د...

Lucky victim of Halloween night جوهر خون و آخرین نفس دختر و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط