ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۰۰
با خودم فک کردم اگه جیمین بخواد بره سرکار باهاش برم
هم میخواستم برم دیدن مامان و بعدشم پیش اون وکیله و
میخواستم برسونتم
کلافه و خواب الود دست به صورتم و موهام کشیدم
پشتم به جیمز بود.
اروم غلت زدم سمتش اما.. جاش خالي بود..
هول به ساعت نگاه کردم.
٧:٤٥ بود. اخ اخ... دیر شد. سریع از جا پریدم رفته..
شاید بتونم بهش برسم و هنوزتو پارکینگ باشه
سریع رفتم تو اتاقم و با عجله و هول هولي لباس عوض
کردم و دویدم بیرون اخ.. شكمم...
با درد دستمو به شکمم گرفتم و رفتم تو اسانسور و دکمه طبقه همکف رو زدم که برم جلوي در و اگه داره میره ببینمش... اوووف..
خداکنه نرفته باشه. حال پیاده رفتن تا قبرستون رو
نداشتم چطور متوجه بلند شدن و رفتنش نشده بودم؟
تند از اسانسور پیاده شدم که دیدمش.. ایول
تو لابي بود.. چرا از اینجا میره؟
اخیش لبخند پر از ذوقي زدم..
در لابي رو باز کرد که تند دویدم سمتش تا بهش برسم که یه دفعه پام لیز خورد و جیغی کشیدم و با نشیمنگاهم خوردم زمین و پاهام صاف خورد تو دري که جیمز بازش کرده بود و محکم در رو بستم
سریع دستش رو عقب کشید و نگاهش رو شوکه و بهت زده
کشید روم که زیر پاش رو زمین نشسته بودم
احساس شکستگی استخوان در ناحیه لگن رو داشتم. لبم رو گاز گرفتم و پردرد به زور گفتم اخ.
یه دفعه در کمال ناباوری جیمین با پخ کوتاهي زد زیر خنده. اصلا درد یادم رفت و شوکه و با دهن باز زل زدم بهش با همه خنده هایی که تا الان کرده بود فرق داشت.. خيلي خيلي قشنگ خندید.
سرشو به تاسف تکون داد و به زور خنده شو جمع کرد و کنارم زانو زد و پشت دستش رو روی شقیقه ام کشید و
گفت: زنده اي سيندر الا؟
گنگ گفتم فك نكنم.. سرفه اي زد.
مظلوم :گفتم جای اون امپولم که خیلی وقت پیش زده بودم
درد میکنه.سعی کرد لبخند نزنه ولی نشد و نرم خندید و گفت: پاشو
ببینم...به زور سعی کردم بلند شدم.
نچي کرد و سرفه اي زد و بازوش رو سمتم گرفت.
اروم بازوش رو گرفتم و وایستادم..
اخ لگنم.. اخ کمرم. داغون دستمو به کمرم گرفتم.
اخم کرد و گفت چرا مراقب نیستی خوب؟ این چه وضع
دویدنه؟ راه رفتن بلد نيستي؟
دلخور اخم کردم دست به کمرم کشید و گفت:خوبی؟
دلخور گفتم بله.. لبخند زد و سرمو جلو کشید و بوسه نرمي به شقیقه ام زد و مهربون گفت حالا چرا انقدر زود بیدار شدي و دنبال من راه
افتادي؟ با ذوق لبخند زدم و یقه کتشو مرتب کردم و گفتم میخوام برم دیدن مامانم چشماشو باريک کرد و گفت انقدر زود؟ بخواب به کم..
زود برم بهتره
دستش رو روی کمرم کشید و خاکش رو تکوند و اخم باریکی کرد و گفت میخواستم امروز پیاده برم ولي..خیله خوب بیا میرسونمت...میترسم امروز خودتو به کشتن بدي.
( فصل سوم ) پارت ۵۰۰
با خودم فک کردم اگه جیمین بخواد بره سرکار باهاش برم
هم میخواستم برم دیدن مامان و بعدشم پیش اون وکیله و
میخواستم برسونتم
کلافه و خواب الود دست به صورتم و موهام کشیدم
پشتم به جیمز بود.
اروم غلت زدم سمتش اما.. جاش خالي بود..
هول به ساعت نگاه کردم.
٧:٤٥ بود. اخ اخ... دیر شد. سریع از جا پریدم رفته..
شاید بتونم بهش برسم و هنوزتو پارکینگ باشه
سریع رفتم تو اتاقم و با عجله و هول هولي لباس عوض
کردم و دویدم بیرون اخ.. شكمم...
با درد دستمو به شکمم گرفتم و رفتم تو اسانسور و دکمه طبقه همکف رو زدم که برم جلوي در و اگه داره میره ببینمش... اوووف..
خداکنه نرفته باشه. حال پیاده رفتن تا قبرستون رو
نداشتم چطور متوجه بلند شدن و رفتنش نشده بودم؟
تند از اسانسور پیاده شدم که دیدمش.. ایول
تو لابي بود.. چرا از اینجا میره؟
اخیش لبخند پر از ذوقي زدم..
در لابي رو باز کرد که تند دویدم سمتش تا بهش برسم که یه دفعه پام لیز خورد و جیغی کشیدم و با نشیمنگاهم خوردم زمین و پاهام صاف خورد تو دري که جیمز بازش کرده بود و محکم در رو بستم
سریع دستش رو عقب کشید و نگاهش رو شوکه و بهت زده
کشید روم که زیر پاش رو زمین نشسته بودم
احساس شکستگی استخوان در ناحیه لگن رو داشتم. لبم رو گاز گرفتم و پردرد به زور گفتم اخ.
یه دفعه در کمال ناباوری جیمین با پخ کوتاهي زد زیر خنده. اصلا درد یادم رفت و شوکه و با دهن باز زل زدم بهش با همه خنده هایی که تا الان کرده بود فرق داشت.. خيلي خيلي قشنگ خندید.
سرشو به تاسف تکون داد و به زور خنده شو جمع کرد و کنارم زانو زد و پشت دستش رو روی شقیقه ام کشید و
گفت: زنده اي سيندر الا؟
گنگ گفتم فك نكنم.. سرفه اي زد.
مظلوم :گفتم جای اون امپولم که خیلی وقت پیش زده بودم
درد میکنه.سعی کرد لبخند نزنه ولی نشد و نرم خندید و گفت: پاشو
ببینم...به زور سعی کردم بلند شدم.
نچي کرد و سرفه اي زد و بازوش رو سمتم گرفت.
اروم بازوش رو گرفتم و وایستادم..
اخ لگنم.. اخ کمرم. داغون دستمو به کمرم گرفتم.
اخم کرد و گفت چرا مراقب نیستی خوب؟ این چه وضع
دویدنه؟ راه رفتن بلد نيستي؟
دلخور اخم کردم دست به کمرم کشید و گفت:خوبی؟
دلخور گفتم بله.. لبخند زد و سرمو جلو کشید و بوسه نرمي به شقیقه ام زد و مهربون گفت حالا چرا انقدر زود بیدار شدي و دنبال من راه
افتادي؟ با ذوق لبخند زدم و یقه کتشو مرتب کردم و گفتم میخوام برم دیدن مامانم چشماشو باريک کرد و گفت انقدر زود؟ بخواب به کم..
زود برم بهتره
دستش رو روی کمرم کشید و خاکش رو تکوند و اخم باریکی کرد و گفت میخواستم امروز پیاده برم ولي..خیله خوب بیا میرسونمت...میترسم امروز خودتو به کشتن بدي.
- ۲.۸k
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط