عشق یا نفرت
عشق یا نفرت
پارتـ: یازدهمـ
کوک اومد داخل و گف بیبی اماده شدی
گفتم الان اماده میشم میشه تو انتخواب لباس بهم کمک کنی عزیزم
(دورووووو)
که گفچرا که نه بیب
خوب نقشمو بازی کردم قراره ضربه بخوره همینجوری که به من ضربه زد
لباسمو انتخواب کردم
(لباس اسلاید دوم)
یه شلوار کارگو با تیشرت خیلی خوشمل بود و همینطور یه کوله برداشتم و کفش بوت پوشیدم
یه ارایش دارک کردم
و موهام که کوتاه رو شونه کردم رفتم
بیرون و به سمت حال رفتم
سانگیو و لیا از تعجب دهنشون باز موند سانگیو گفت چه خوشگل شدی دختر لیا هم حرف سانگیورو تایید کرد که سانگیو گف کجا به سلامتی
ات: با عشقم بریم خرید و چشمک زد سانگیو معنیشو فهمید و به لیا گف لیا گف عه چه خوب پس برین بای بای
و خداحافضی کردیم جونگ کوک ماشین لامبرگینیشو از حیات قصر بزرگش برد بیرون واقعا چرا حس میکنم من لیاقتشو ندارم اون خیلی خوبه خیلی پولداره ولی نمیدونم چرا به دل من نمیشینه وقتی رفتم میخوام براش نامه بزارم همینطور داشتم فک میکردم که با صدایی رشته افکارم پاره شد کوک بود که صدام کرد که با لبخند رفتم سمتش و گفتم اومدم چاگی که بهم یه لبخند خیلی واقعی و دوست داشتنی تحویل داد نه ات تو نباید عاشقش بشی تو نباید عاشقش بشی که دوباره لذت انتقام کل قلبمو فرا گرفت تو راه همش به این فک میکرذم نکنه کارم اشتباه باشه ولی هی با خودم میگفتم نه درستع درستع همینطور داشتم فک میکردم که یهو ماشین نگه داشت رفتیم سمت یه مغازه اونجا پر از لباسای لش و مد بود که کوک گفت میدونم سلیقت لباسای لشه پس هرچی میخوای بردار با خوشحالی رفتمو 5 تا سبد کامل پر لباس کردم اونقدی خوشحال بودم که خدا میدونست
همه ی لباسارو بردیم فروشنده از این همه لباس تعجب کرد و رو به من گفت چه بابای خوبی داری هرچی میخوای برات میخره که کوک اخماش رفت توهم با لبخند حرصی و گفت باباش نیستم شوهرشم که فروشنده گف ببخشید منظورم شوهر خوبی داری
وایی داشتم از خنده میپوکیدم نمیتونستم خودمو نگه دارم که یهو زدم زیر خنده کوک تا خنده منو دید یه خنده ارومی کرد و گف اشکال ندارع خب فروشنده حق داشت هم سن پدرمه
(یعنی پدر تو 10 سالگی بچه دار شده 💔😂)
رفتیم
سمت ماشین و سوارش شدیم طولی نگذشت که یهو ماشین وایساد و
خمارییی
بدون شرایط گذاشتم منو بدوصتین چقد خوبم
پارتـ: یازدهمـ
کوک اومد داخل و گف بیبی اماده شدی
گفتم الان اماده میشم میشه تو انتخواب لباس بهم کمک کنی عزیزم
(دورووووو)
که گفچرا که نه بیب
خوب نقشمو بازی کردم قراره ضربه بخوره همینجوری که به من ضربه زد
لباسمو انتخواب کردم
(لباس اسلاید دوم)
یه شلوار کارگو با تیشرت خیلی خوشمل بود و همینطور یه کوله برداشتم و کفش بوت پوشیدم
یه ارایش دارک کردم
و موهام که کوتاه رو شونه کردم رفتم
بیرون و به سمت حال رفتم
سانگیو و لیا از تعجب دهنشون باز موند سانگیو گفت چه خوشگل شدی دختر لیا هم حرف سانگیورو تایید کرد که سانگیو گف کجا به سلامتی
ات: با عشقم بریم خرید و چشمک زد سانگیو معنیشو فهمید و به لیا گف لیا گف عه چه خوب پس برین بای بای
و خداحافضی کردیم جونگ کوک ماشین لامبرگینیشو از حیات قصر بزرگش برد بیرون واقعا چرا حس میکنم من لیاقتشو ندارم اون خیلی خوبه خیلی پولداره ولی نمیدونم چرا به دل من نمیشینه وقتی رفتم میخوام براش نامه بزارم همینطور داشتم فک میکردم که با صدایی رشته افکارم پاره شد کوک بود که صدام کرد که با لبخند رفتم سمتش و گفتم اومدم چاگی که بهم یه لبخند خیلی واقعی و دوست داشتنی تحویل داد نه ات تو نباید عاشقش بشی تو نباید عاشقش بشی که دوباره لذت انتقام کل قلبمو فرا گرفت تو راه همش به این فک میکرذم نکنه کارم اشتباه باشه ولی هی با خودم میگفتم نه درستع درستع همینطور داشتم فک میکردم که یهو ماشین نگه داشت رفتیم سمت یه مغازه اونجا پر از لباسای لش و مد بود که کوک گفت میدونم سلیقت لباسای لشه پس هرچی میخوای بردار با خوشحالی رفتمو 5 تا سبد کامل پر لباس کردم اونقدی خوشحال بودم که خدا میدونست
همه ی لباسارو بردیم فروشنده از این همه لباس تعجب کرد و رو به من گفت چه بابای خوبی داری هرچی میخوای برات میخره که کوک اخماش رفت توهم با لبخند حرصی و گفت باباش نیستم شوهرشم که فروشنده گف ببخشید منظورم شوهر خوبی داری
وایی داشتم از خنده میپوکیدم نمیتونستم خودمو نگه دارم که یهو زدم زیر خنده کوک تا خنده منو دید یه خنده ارومی کرد و گف اشکال ندارع خب فروشنده حق داشت هم سن پدرمه
(یعنی پدر تو 10 سالگی بچه دار شده 💔😂)
رفتیم
سمت ماشین و سوارش شدیم طولی نگذشت که یهو ماشین وایساد و
خمارییی
بدون شرایط گذاشتم منو بدوصتین چقد خوبم
۸.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.