پارتـ: دهمـ
پارتـ: دهمـ
عشق یا نفرت
امار بره بالا هروز پارت میزارم
خب خب پارت جدید
که یهو میخواستم برم که گف بشین نمیخواستم ولی با لحن حرف زدنش ترسیدم و سر جام نشتم و هیچی نگفتم چرا میگه بشین خب وایسادم غذاش غذاش تموم بشه و بعد بلند شدم رفتم سمت اتاق که سانگیو اومد سمتم و گفت ات واقعا خیلی شکسته شدی دیگه مثل قبل نیستی اگه واسه این عمارت لعنتیه منم حاظرم باهات بیام که باهم فرار کنیم
یهو دلم روشن شد واقعا خوشحال شدم ناخداگاه لبخندی زدم و گفتم چرا که نه
که خندید و گفت مثل اینکه خیلی سرحالیا(خنده)
گفتم اوهوم سرحال سرحال البته تا وقتی بحث فرار باشه(خنده)
که گفت خب پس اوکیه همین امشب از این عمارت تسخیر شده میریم لیا هم باخدمون میبریم
با حرف اخرش خندم رو لبم ماسید گفتم لیا همدست برادرشه جامون لو میده
سانگیو گف نه بابا اونم خستس ازین وضعیت به خدا دختر خوبیه خیلی مهربونه که در جواب گفتم اوکی حالا
که با لبخند گفت حالا شدی دختر خوب
لبخند زدم
و با خدم گفتم بزا از این وضعیت استفاده کنم و برم خرید رفتم سمت اتاق کار کوک و با لبخند در زدم درو باز کرد و گفت چیشده بیبی من اومده در اتاق کارم لبخند زدمو گفتم کوکی
که یهو انگار ذوغ کرد و گف جانم بیب گفتم میشه بریم خرید که با خوشحالی گفت چرا که نه فدات بشم
با خنده گفتم خدانکنه
(عی عی چندشششاا)
و گف برو اماده شو رفتم سمت اتاقمون
در اتاقو باز کردم و رفتم سمت کمد درشو باز کردم و اونقدی لباس دیدم که دهنم باز موند شت فرارو بخیال لباسارو البتع من بیخیال فرار نمیشم محو لباسا بودم که صدای در اومد
خماری تا پارت بعد شرایط
5لایک
7کامنت
عشق یا نفرت
امار بره بالا هروز پارت میزارم
خب خب پارت جدید
که یهو میخواستم برم که گف بشین نمیخواستم ولی با لحن حرف زدنش ترسیدم و سر جام نشتم و هیچی نگفتم چرا میگه بشین خب وایسادم غذاش غذاش تموم بشه و بعد بلند شدم رفتم سمت اتاق که سانگیو اومد سمتم و گفت ات واقعا خیلی شکسته شدی دیگه مثل قبل نیستی اگه واسه این عمارت لعنتیه منم حاظرم باهات بیام که باهم فرار کنیم
یهو دلم روشن شد واقعا خوشحال شدم ناخداگاه لبخندی زدم و گفتم چرا که نه
که خندید و گفت مثل اینکه خیلی سرحالیا(خنده)
گفتم اوهوم سرحال سرحال البته تا وقتی بحث فرار باشه(خنده)
که گفت خب پس اوکیه همین امشب از این عمارت تسخیر شده میریم لیا هم باخدمون میبریم
با حرف اخرش خندم رو لبم ماسید گفتم لیا همدست برادرشه جامون لو میده
سانگیو گف نه بابا اونم خستس ازین وضعیت به خدا دختر خوبیه خیلی مهربونه که در جواب گفتم اوکی حالا
که با لبخند گفت حالا شدی دختر خوب
لبخند زدم
و با خدم گفتم بزا از این وضعیت استفاده کنم و برم خرید رفتم سمت اتاق کار کوک و با لبخند در زدم درو باز کرد و گفت چیشده بیبی من اومده در اتاق کارم لبخند زدمو گفتم کوکی
که یهو انگار ذوغ کرد و گف جانم بیب گفتم میشه بریم خرید که با خوشحالی گفت چرا که نه فدات بشم
با خنده گفتم خدانکنه
(عی عی چندشششاا)
و گف برو اماده شو رفتم سمت اتاقمون
در اتاقو باز کردم و رفتم سمت کمد درشو باز کردم و اونقدی لباس دیدم که دهنم باز موند شت فرارو بخیال لباسارو البتع من بیخیال فرار نمیشم محو لباسا بودم که صدای در اومد
خماری تا پارت بعد شرایط
5لایک
7کامنت
۵.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.