پارت 9
#تهیونگ
امروز قطعا بهترین روز توی هفتصد سال زندگیمه...
اون همچیو یادش اومد....
#صبح_روز_بعد
#تهیونگ
چشمام رو باز کردم....😇خیلی آروم و کیوت خوابیده بود....لبم رو خیلی آروم روی لبش گذاشتم...
اوه لنتی...این....این غیر ممکنه...
لبم رو برداشتم و آروم با انگشت اشاره لب بالاییش رو بالا دادم....
دوتا دندون نیشش...هعی😧
چرا اونکارو کردم....
از رو تخت بلند شدم و به سمت کمد دیواری رفتم..
لباسم رو پوشیدم...
🔨🚪هان؟!
- بیا داخل...
+ صبح بخیر ارباب جوان...
- چیزی شده رون؟
+ ارباب جوان پدرتون باهاتون کار دارن...
- آیششش...باز چیشده😤
.
.
.
.
.
.
#نامجون
باورم نمیشه...حالا به شوگا هیونگ چی بگم...بگم که پسرم نتونسته تحمل کنه و حافظه دخترت رو برگردونده...
🔨🚪....
× تهیونگ توئی؟
-بله پدر...
× بیا داخل...
- صبح به این زودی با من کاری داشتین؟ !
× تهیونگ..
- بله پدر؟!
× چرا طبق خواسته ارباب شوگا عمل نکردی؟
- پدر...م...من
× بگو....میشنوم....حتما چون نتونستی تحمل کنی دوری بودن از النا رو...
- نه... پدر اینطور نیست...
× نمیخوام چیزی بشنوم...بیرون...
- و...ولی...
× بیروننننننننن.....
-چشم...
#النا
نور خورشید توی صورتم میتابید...
پتوی بنفش رنگ رو از روم کنار زدم...
- بیدار شدی عزیزم...
+ تهیونگ...حالت خوبه؟!...گریه کردی؟؟؟
- چ..چیزی نیست...نگران نباش..
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هم خیس اشک...
دستم رو دورش حلقه کردم و توی بغلش خزیدم...
+ ژنرال چیزی گفته؟
- اون..هق😢...اون گفت که...هق...با...باید...
+ آروم باش عزیزم...
دستم رو روی سینه وسیعش کشیدم ...ادامه داد..
- اون گفته ما باید از هم دور شیم...😭
+ م...منظورت چیه؟😢😢💔
- اون گفت باید بی سر و صدا جدا شیم....😭😭😭
+ هرگز...هرگز اینکارو نمیکنم...هرگز..
ادامه پارت بعدی...
#قاتل_زیبا
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
امروز قطعا بهترین روز توی هفتصد سال زندگیمه...
اون همچیو یادش اومد....
#صبح_روز_بعد
#تهیونگ
چشمام رو باز کردم....😇خیلی آروم و کیوت خوابیده بود....لبم رو خیلی آروم روی لبش گذاشتم...
اوه لنتی...این....این غیر ممکنه...
لبم رو برداشتم و آروم با انگشت اشاره لب بالاییش رو بالا دادم....
دوتا دندون نیشش...هعی😧
چرا اونکارو کردم....
از رو تخت بلند شدم و به سمت کمد دیواری رفتم..
لباسم رو پوشیدم...
🔨🚪هان؟!
- بیا داخل...
+ صبح بخیر ارباب جوان...
- چیزی شده رون؟
+ ارباب جوان پدرتون باهاتون کار دارن...
- آیششش...باز چیشده😤
.
.
.
.
.
.
#نامجون
باورم نمیشه...حالا به شوگا هیونگ چی بگم...بگم که پسرم نتونسته تحمل کنه و حافظه دخترت رو برگردونده...
🔨🚪....
× تهیونگ توئی؟
-بله پدر...
× بیا داخل...
- صبح به این زودی با من کاری داشتین؟ !
× تهیونگ..
- بله پدر؟!
× چرا طبق خواسته ارباب شوگا عمل نکردی؟
- پدر...م...من
× بگو....میشنوم....حتما چون نتونستی تحمل کنی دوری بودن از النا رو...
- نه... پدر اینطور نیست...
× نمیخوام چیزی بشنوم...بیرون...
- و...ولی...
× بیروننننننننن.....
-چشم...
#النا
نور خورشید توی صورتم میتابید...
پتوی بنفش رنگ رو از روم کنار زدم...
- بیدار شدی عزیزم...
+ تهیونگ...حالت خوبه؟!...گریه کردی؟؟؟
- چ..چیزی نیست...نگران نباش..
رنگ صورتش پریده بود و چشماش هم خیس اشک...
دستم رو دورش حلقه کردم و توی بغلش خزیدم...
+ ژنرال چیزی گفته؟
- اون..هق😢...اون گفت که...هق...با...باید...
+ آروم باش عزیزم...
دستم رو روی سینه وسیعش کشیدم ...ادامه داد..
- اون گفته ما باید از هم دور شیم...😭
+ م...منظورت چیه؟😢😢💔
- اون گفت باید بی سر و صدا جدا شیم....😭😭😭
+ هرگز...هرگز اینکارو نمیکنم...هرگز..
ادامه پارت بعدی...
#قاتل_زیبا
#پست_جدید #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۱۳.۶k
۲۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.