سناریو ۱ قسمت ۴
رکی گفت. .......
(الان که اینو میخونی لایک و دنبال کن دیگه و اگر نکنی تو ...... 😐😐 نمی دونم چی بنویسم ولی خودت یه فکری بکن)
رکی گفت. .........
تا لایک و دنبال نکنی این وضع ادامه داره 😒
خب بریم به ادامه ی داستان
رکی گفت که شاید ........شاید تو ...پرنسس ما و دارنده ی شعله ی بنفش باشی
سویل خندید و گفت من منی که هیچ شانسی ندارم شما چی میگین
لانگا و رکی باهم و با صدای بلند گفتن شاید .....تو باشی
فردا صبح به مامانش گفت که میشه با اونا برم تبریز رو بگردم
مامانش گفت باشه
و با لانگا و رکی رفتن بیرون رفتن یه گوشه
لانگا دستش رو بالا اورد و چرخوند
یه پرتال آبی باز شد
رفتن داخل بعد به یه شهر دیگه که انگار انیمه ای و جادویی بود رسیدن انجا
لانگا گفت باید یکم راه بریم
سویل گفت باشه
تقریبا یه ۴ ۵ دقیقه بعد سویل گفت چرا دیشب گفتین که شاید من پرنسس شما باشم
لانگا گفت ملکه دارنده ی شعله ی سیاه بود و قدرت تخریب رو داشت و وقتی پرنسس به دنیا امد
یکی از دشمنانمون که اسم خودشو گذاشته انجی به ما حمله کرد
ملکه از تمام قدرتش استفاده کرد و به بدترین شکل زخمی شد و با پادشاه تصمیم گرفت که پرنسس رو به زمین بفرستن
سویل گفت اها ولی شما گفتین که من دارنده ی شعله ی بنفشم اگه من پرنسس باشم ولی شعله ی بنفش چی؟
رکی گفت ببین تو خواب دیدی که یکی با ما حرف زد
سویل گفت اره
رکی گفت یادته اونجایی که گفت من ملکه و دارنده ی شعله ی بنفشم
سویل گفت الان یادم افتاد
رکی گفت ما دارنده ی شعله ها بعضی موقع ها خواب هایی می بینیم که ما رو تو راه درست قرار میدن
سویل گفت شما چقدر دنیای باحالی دارین
لانگا و رکی لبخند زدن
یکم بعد به یه معبد بزرگ رسیدن
رفتن داخل اونجا یه عصای مشکی بود
لانگا گفت ببین من نمی تونم اینو بردارم و حرکت بدم
سویل گفت اینو
رکی گفت اره اگه تو اینو برداری یعنی پرنسسی
سویل عصا رو برداشت و حرکت داد
لانگا و رکی که خیره شده بودن
و تو یه لحظه سویل سرش درد گرفت
و افتاد
قبل از اینکه بی افته لانگا دوید و سویل رو گرفت
(جوری بودن که انگار یه زوج بودن خیلی به هم می امدن دارم شما رو مثبت میکنم 😅)
فعلا بای
(الان که اینو میخونی لایک و دنبال کن دیگه و اگر نکنی تو ...... 😐😐 نمی دونم چی بنویسم ولی خودت یه فکری بکن)
رکی گفت. .........
تا لایک و دنبال نکنی این وضع ادامه داره 😒
خب بریم به ادامه ی داستان
رکی گفت که شاید ........شاید تو ...پرنسس ما و دارنده ی شعله ی بنفش باشی
سویل خندید و گفت من منی که هیچ شانسی ندارم شما چی میگین
لانگا و رکی باهم و با صدای بلند گفتن شاید .....تو باشی
فردا صبح به مامانش گفت که میشه با اونا برم تبریز رو بگردم
مامانش گفت باشه
و با لانگا و رکی رفتن بیرون رفتن یه گوشه
لانگا دستش رو بالا اورد و چرخوند
یه پرتال آبی باز شد
رفتن داخل بعد به یه شهر دیگه که انگار انیمه ای و جادویی بود رسیدن انجا
لانگا گفت باید یکم راه بریم
سویل گفت باشه
تقریبا یه ۴ ۵ دقیقه بعد سویل گفت چرا دیشب گفتین که شاید من پرنسس شما باشم
لانگا گفت ملکه دارنده ی شعله ی سیاه بود و قدرت تخریب رو داشت و وقتی پرنسس به دنیا امد
یکی از دشمنانمون که اسم خودشو گذاشته انجی به ما حمله کرد
ملکه از تمام قدرتش استفاده کرد و به بدترین شکل زخمی شد و با پادشاه تصمیم گرفت که پرنسس رو به زمین بفرستن
سویل گفت اها ولی شما گفتین که من دارنده ی شعله ی بنفشم اگه من پرنسس باشم ولی شعله ی بنفش چی؟
رکی گفت ببین تو خواب دیدی که یکی با ما حرف زد
سویل گفت اره
رکی گفت یادته اونجایی که گفت من ملکه و دارنده ی شعله ی بنفشم
سویل گفت الان یادم افتاد
رکی گفت ما دارنده ی شعله ها بعضی موقع ها خواب هایی می بینیم که ما رو تو راه درست قرار میدن
سویل گفت شما چقدر دنیای باحالی دارین
لانگا و رکی لبخند زدن
یکم بعد به یه معبد بزرگ رسیدن
رفتن داخل اونجا یه عصای مشکی بود
لانگا گفت ببین من نمی تونم اینو بردارم و حرکت بدم
سویل گفت اینو
رکی گفت اره اگه تو اینو برداری یعنی پرنسسی
سویل عصا رو برداشت و حرکت داد
لانگا و رکی که خیره شده بودن
و تو یه لحظه سویل سرش درد گرفت
و افتاد
قبل از اینکه بی افته لانگا دوید و سویل رو گرفت
(جوری بودن که انگار یه زوج بودن خیلی به هم می امدن دارم شما رو مثبت میکنم 😅)
فعلا بای
- ۲.۹k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط