خواب دیدم!
خواب دیدم!
خوابِ همان شبِ شیرین و روز های تلخ بعدش را…
رو به روی هم نشسته بودیم؛ فنجانی قهوه را مقابلم روی میز گذاشتی و خرامان به طرف آشپز خانه رفتی…
موهای بلند و مواجت آن چنان دلبری می کردند که صبرم تمام شد و به سویت پرواز کردم…دستانم را همچون پیچک، دورت پیچیدم…
عطرِ رز های سفید در بند بندِ وجودم پیچید…
زیر لب، کنار گوشت زمزمه کردم:«چقدر می ترسم از روزی که نباشی…!»
رعشه بر اندامت افتاد و هراسان گفتی:«من همیشه هستم! همیشه ی همیشه…»از خواب پریدم
و سال هاست که با خود می اندیشم،
من آن لحظه را در رویایم ساخته ام
و یا واقعا تو بودی که به من ماندنت را اطمینان می دادی…
خوابِ همان شبِ شیرین و روز های تلخ بعدش را…
رو به روی هم نشسته بودیم؛ فنجانی قهوه را مقابلم روی میز گذاشتی و خرامان به طرف آشپز خانه رفتی…
موهای بلند و مواجت آن چنان دلبری می کردند که صبرم تمام شد و به سویت پرواز کردم…دستانم را همچون پیچک، دورت پیچیدم…
عطرِ رز های سفید در بند بندِ وجودم پیچید…
زیر لب، کنار گوشت زمزمه کردم:«چقدر می ترسم از روزی که نباشی…!»
رعشه بر اندامت افتاد و هراسان گفتی:«من همیشه هستم! همیشه ی همیشه…»از خواب پریدم
و سال هاست که با خود می اندیشم،
من آن لحظه را در رویایم ساخته ام
و یا واقعا تو بودی که به من ماندنت را اطمینان می دادی…
۷۵۱
۱۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.