من دوستش داشتم.
من دوستش داشتم.
توی همین یک جمله تمامِ حماقت هام رو برای خودم توجیه کردم
و کتاب نصیحت ها رو پاره کردم و انداختم دور.
زندگی با قوانین رو بر نمیتابیدم،
نمیتونستم باور کنم که برای آزادی انسان میتونه چارچوبی باشه،
واسه همین وقتی اِبی خوند کسی که دستاش جنسِ قفس نیست دستتو محکم تر گرفتم.
چون تو عین آزادی بودی،
دستات هیچوقت منو زندونی نکرد و با سر انگشتات همیشه روی موهام ساز رهایی میزدی. نمیتونستم تحمل کنم همه ی اون حکم هایی که برای درست بودن و غلط بودن چیزی ناخواسته و امضا نکرده پذیرفته بودن،
واسه همین بی محابا وسط ِ خیابون های بی صاحاب بوسیدمت.
من آزاد بودم، رها از هر چیزی بودم.
وقتی ازم خواستی زنده بمونم،
موندم نه برای اینکه به زندگی م ادامه بدم،
چون تو خواسته بودی.
چون وقتی دوستت داشتم هر کاری کردم که بفهمی دوستت دارم،
چون تو میدونستی این حرف ها نقل و نبات تو دهن مردمه اما من نه.
من هر کاری که کردم برای این نبود که تو من رو دوست داشته باشی،
واسه این بود که تو بفهمی من دوستت دارم.
تو.
کسی که من رو به روش رها ترینم. من از خود گذشته نبودم.
من بلد نبودم زیر سایه ی محدودیت زندگی کنم.
من به خاطر تمام خداحافظی ها هر بار چشمام خیس شده و انداختم گردن ِ درد ها.
من هر بار که تو رو میدیدم و نگاهت میکردم اِبی با بلند ترین صدا توی مغزم داد میزد "شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست" .
واسه آدمی که مرگ توی گوشه ی زندگی ش نشسته و داره چشمک میزنه همه ی لحظه ها لحظه ی آخره.
من مهربون نبودم. من احمق بودم.
احمق بودم که وقتی خودم روی بند راه میرفتم اومدم دست تو رو گرفتم
و ازت خواستم که تماشا کنی.
تو با هر لرزیدن بند، دلت لرزید،
هر بار که تعادلمو از دست دادم دستمو محکم گرفتی.
من بار ها تو دستای خودِ تو جون دادم.
من نمیخواستم اون آدم ضعیفه باشم اما بودم.
به من نگو قلب پاکی داری.
من قلب احمقی دارم.
اما قلبِ احمقی که دوستت داشت
...
توی همین یک جمله تمامِ حماقت هام رو برای خودم توجیه کردم
و کتاب نصیحت ها رو پاره کردم و انداختم دور.
زندگی با قوانین رو بر نمیتابیدم،
نمیتونستم باور کنم که برای آزادی انسان میتونه چارچوبی باشه،
واسه همین وقتی اِبی خوند کسی که دستاش جنسِ قفس نیست دستتو محکم تر گرفتم.
چون تو عین آزادی بودی،
دستات هیچوقت منو زندونی نکرد و با سر انگشتات همیشه روی موهام ساز رهایی میزدی. نمیتونستم تحمل کنم همه ی اون حکم هایی که برای درست بودن و غلط بودن چیزی ناخواسته و امضا نکرده پذیرفته بودن،
واسه همین بی محابا وسط ِ خیابون های بی صاحاب بوسیدمت.
من آزاد بودم، رها از هر چیزی بودم.
وقتی ازم خواستی زنده بمونم،
موندم نه برای اینکه به زندگی م ادامه بدم،
چون تو خواسته بودی.
چون وقتی دوستت داشتم هر کاری کردم که بفهمی دوستت دارم،
چون تو میدونستی این حرف ها نقل و نبات تو دهن مردمه اما من نه.
من هر کاری که کردم برای این نبود که تو من رو دوست داشته باشی،
واسه این بود که تو بفهمی من دوستت دارم.
تو.
کسی که من رو به روش رها ترینم. من از خود گذشته نبودم.
من بلد نبودم زیر سایه ی محدودیت زندگی کنم.
من به خاطر تمام خداحافظی ها هر بار چشمام خیس شده و انداختم گردن ِ درد ها.
من هر بار که تو رو میدیدم و نگاهت میکردم اِبی با بلند ترین صدا توی مغزم داد میزد "شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست" .
واسه آدمی که مرگ توی گوشه ی زندگی ش نشسته و داره چشمک میزنه همه ی لحظه ها لحظه ی آخره.
من مهربون نبودم. من احمق بودم.
احمق بودم که وقتی خودم روی بند راه میرفتم اومدم دست تو رو گرفتم
و ازت خواستم که تماشا کنی.
تو با هر لرزیدن بند، دلت لرزید،
هر بار که تعادلمو از دست دادم دستمو محکم گرفتی.
من بار ها تو دستای خودِ تو جون دادم.
من نمیخواستم اون آدم ضعیفه باشم اما بودم.
به من نگو قلب پاکی داری.
من قلب احمقی دارم.
اما قلبِ احمقی که دوستت داشت
...
۵.۹k
۱۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.