"بوے خاک پس از بارش باران"
"بوے خاک پس از بارش باران"
-باران تویی ، به خاک من بزن ، بازآ ببین که بی مهر تو من ، هوای پر زدن ندارم .
-خدایا ! گریه نکن ، بنده هایت یک روز خوب می شوند .
کودک آمده بود تا به درد و دل های خدا گوش کند ، اما انگار خدا دلش خیلی پر بود ، فقط با گریه خودش را تسکین می داد.
اشک هایش بوے یاس میداد.
قطرات باران ، یکی پس از دیگری خاک را کنار می زدند .
کودک دستانش را باز کرد ، قطره های باران دستانش را نوازش می کردند . دستانش لیز شده بود . آنقدر زیر باران ماند تا لباس هایش به تنش چسبید .
باران ، حس خوبی به او هدیه داد ، اما از اینکه خدا گریه می کرد ، ناراحت بود. دستانش را به هم نزدیک کرد ، حالا قطرات باران ، آیینه بودند . کودک خودش را لبخند خدا دید. دست بلند کرد و گفت : کاش آنقدر دستم می رسید تا میتوانستم اشک هایت را پاک کنم .
چشمانش را بست ، سرش را بالا گرفت ، دهانش را باز کرد تا قطره های باران ، آتش درونش را خاموش کنند ؛ انگار که باران برایش هم درد بود و هم درمان ...
باران ، کمتر و کمتر میشد ، انگار خدا آرام شده بود .
کودک بویے خوش احساس کرد ، یک بوے خاص ، یک بوے ناب،
یک رایحه ی به یاد ماندنی که هیچ گاه تکراری نخواهد شد،
بوے خاک غم خورده ....
این بوے انسان و انسانیت بود ، یک یادگاری از طرف خودِ خدا...
خدا ، دلش آنقدر لبریز از محبت است ، که وقتی شیشه ی دلش می افتد و می شکند ، همه جا مملو از عطر یاس میشود.
آهسته آهسته ، رنگین کمان در آسمان پدیدار شد . کودک صدای خدا را شنید که در گوشش زمزمه می کرد:
زیبایی رنگین کمان را به نظاره بنشین ؛ این قشنگی حق کسی است که تا آخرین قطره ی باران ، زیر آسمان خدا مانده است.
کودک همانطور که به آسمان چشم دوخته بود ، آرام زیر لب گفت :
خدایا ! یک باران دیگر هم از آشناییمان گذشت ...
❤
-باران تویی ، به خاک من بزن ، بازآ ببین که بی مهر تو من ، هوای پر زدن ندارم .
-خدایا ! گریه نکن ، بنده هایت یک روز خوب می شوند .
کودک آمده بود تا به درد و دل های خدا گوش کند ، اما انگار خدا دلش خیلی پر بود ، فقط با گریه خودش را تسکین می داد.
اشک هایش بوے یاس میداد.
قطرات باران ، یکی پس از دیگری خاک را کنار می زدند .
کودک دستانش را باز کرد ، قطره های باران دستانش را نوازش می کردند . دستانش لیز شده بود . آنقدر زیر باران ماند تا لباس هایش به تنش چسبید .
باران ، حس خوبی به او هدیه داد ، اما از اینکه خدا گریه می کرد ، ناراحت بود. دستانش را به هم نزدیک کرد ، حالا قطرات باران ، آیینه بودند . کودک خودش را لبخند خدا دید. دست بلند کرد و گفت : کاش آنقدر دستم می رسید تا میتوانستم اشک هایت را پاک کنم .
چشمانش را بست ، سرش را بالا گرفت ، دهانش را باز کرد تا قطره های باران ، آتش درونش را خاموش کنند ؛ انگار که باران برایش هم درد بود و هم درمان ...
باران ، کمتر و کمتر میشد ، انگار خدا آرام شده بود .
کودک بویے خوش احساس کرد ، یک بوے خاص ، یک بوے ناب،
یک رایحه ی به یاد ماندنی که هیچ گاه تکراری نخواهد شد،
بوے خاک غم خورده ....
این بوے انسان و انسانیت بود ، یک یادگاری از طرف خودِ خدا...
خدا ، دلش آنقدر لبریز از محبت است ، که وقتی شیشه ی دلش می افتد و می شکند ، همه جا مملو از عطر یاس میشود.
آهسته آهسته ، رنگین کمان در آسمان پدیدار شد . کودک صدای خدا را شنید که در گوشش زمزمه می کرد:
زیبایی رنگین کمان را به نظاره بنشین ؛ این قشنگی حق کسی است که تا آخرین قطره ی باران ، زیر آسمان خدا مانده است.
کودک همانطور که به آسمان چشم دوخته بود ، آرام زیر لب گفت :
خدایا ! یک باران دیگر هم از آشناییمان گذشت ...
❤
۱۸.۳k
۲۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.