دیدار با شوالیه ماه
دیدار با شوالیه ماه
بخش هجدهم
سونیک💙
همه جا خلوت بود و هیچکس نبود، فقط نور کم ماه و چراغ ها بودن که همهجارو روشن کرده بودن.
وقتی که شدو اون حرفو بهم زد احساس خیلی عجیبی بهم دست داد، و اون موقع نزدیکم شد و آروم گونم رو ماچ کرد.
به چشماش خیره شده بودم و نگاهش میکردم، چشماش میدرخشیدن انگار که واقعا چشماش مثل یاقوت سرخ بودن. بهم نگاه کرد و آروم خندید.
شدو: وای سونیک باید خودتو ببینی خیلی سرخ شدی!
_ خب....راستش دارم به این فکر میکنم که تو واقعا منو ماچ کردی؟
شدو: خب مگه چیه؟ تو خیلی خوبی.
_ ممنون نظر لطفته.
میرسیم به خونه، من که خیلی خستهام واقعا دلم میخواد هرچه سریعتر برم بخوابم.
صبح میشه و وقتی که به دیشب فکر میکنم مثل یه رویا بود، لباسام رو تنم میکنم و از اتاقم میام بیرون.
واو...چه بوی خوبی! میرم و میبینم شدو داره صبحانه رو آماده میکنه.
شدو: سلام سونیک صبحت بخیر.
_صبح توهم بخیر، وای چه کردی!
شدو: خب خواستم دیر نرسی به سرکار.
_ خیلی ممنونم، وایی دست پختت محشره! امروز برنامهات چیه؟
شدو: خب راستش دلم میخواد برم کتابخونه، جایی هست که بتونم برم؟
_ البته! یه کتابخونه خیلی بزرگه و خیلی هم کتابای خوبی داره.
باهم میریم بیرون اول طبق معمول رفتم توی اداره که بعدش شدو رو ببرم به کتابخونه. خوبه که ترسش ریخته و میتونه کنار بقیه باشه، رفتم توی اداره و نامههارو برداشتم و اومدم بیرون.
با شدو راجب مسائل مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به کتابخونه، ازم خداحافظی کرد و رفت.
حین کارم یه سر رفتم کافه ایمی، وارد شدم.
_ سلام ایمی!
ایمی: وای سلام سونیک حالت چطوره؟
_ خوبم خیلی ممنون، تو حالت چطوره؟
ایمی: منم خوبم، واییی چقدر اجرای دیشب شدو فوقالعاده بود واقعا غافلگیر شدم!
_ منم همینطور مثل یه رویا بود.
توی همین حین بود که با چند نفر دیگه هم راجبش صحبت کردیم و خیلیها از کار شدو خوششون اومده بود، خیلی ذوق داشتم که برم و اینارو به شدو بگم. بالاخره عصر شد و شیفت کاریم تموم شد.
از اداره که اومدم بیرون شدو منتظرم بود.
شدو: سلام سونیک.
_ هی شدو وای باید ببینی مردم چیا گفتن!
شدو: کی در مورد من یعنی....
_اوه نترس شدو چیزی نشده که همه از کار دیشبت خیلی خوششون اومده بود تازه بعضیا بهم گفتن که اگه شدو میتونه میشه برای مراسمهای ماهم اجرا کنه؟ و منم گفتم چرا که نشه.
شدو: وای سونیک! این خیلی عالیه امروز بهترین روز زندگیمه.
_ وای شدو تا حالا اینقدر خوشحال ندیدمت، خب روز تو چطور بود؟
شدو: خب عالی بود یه چندتا کتاب برداشتم، یه روز آروم همونطور که دوست دارم.
_ خیلی خوبه شدو، از این که از اینجا خوشت میاد.
بخش هجدهم
سونیک💙
همه جا خلوت بود و هیچکس نبود، فقط نور کم ماه و چراغ ها بودن که همهجارو روشن کرده بودن.
وقتی که شدو اون حرفو بهم زد احساس خیلی عجیبی بهم دست داد، و اون موقع نزدیکم شد و آروم گونم رو ماچ کرد.
به چشماش خیره شده بودم و نگاهش میکردم، چشماش میدرخشیدن انگار که واقعا چشماش مثل یاقوت سرخ بودن. بهم نگاه کرد و آروم خندید.
شدو: وای سونیک باید خودتو ببینی خیلی سرخ شدی!
_ خب....راستش دارم به این فکر میکنم که تو واقعا منو ماچ کردی؟
شدو: خب مگه چیه؟ تو خیلی خوبی.
_ ممنون نظر لطفته.
میرسیم به خونه، من که خیلی خستهام واقعا دلم میخواد هرچه سریعتر برم بخوابم.
صبح میشه و وقتی که به دیشب فکر میکنم مثل یه رویا بود، لباسام رو تنم میکنم و از اتاقم میام بیرون.
واو...چه بوی خوبی! میرم و میبینم شدو داره صبحانه رو آماده میکنه.
شدو: سلام سونیک صبحت بخیر.
_صبح توهم بخیر، وای چه کردی!
شدو: خب خواستم دیر نرسی به سرکار.
_ خیلی ممنونم، وایی دست پختت محشره! امروز برنامهات چیه؟
شدو: خب راستش دلم میخواد برم کتابخونه، جایی هست که بتونم برم؟
_ البته! یه کتابخونه خیلی بزرگه و خیلی هم کتابای خوبی داره.
باهم میریم بیرون اول طبق معمول رفتم توی اداره که بعدش شدو رو ببرم به کتابخونه. خوبه که ترسش ریخته و میتونه کنار بقیه باشه، رفتم توی اداره و نامههارو برداشتم و اومدم بیرون.
با شدو راجب مسائل مختلف صحبت کردیم و رسیدیم به کتابخونه، ازم خداحافظی کرد و رفت.
حین کارم یه سر رفتم کافه ایمی، وارد شدم.
_ سلام ایمی!
ایمی: وای سلام سونیک حالت چطوره؟
_ خوبم خیلی ممنون، تو حالت چطوره؟
ایمی: منم خوبم، واییی چقدر اجرای دیشب شدو فوقالعاده بود واقعا غافلگیر شدم!
_ منم همینطور مثل یه رویا بود.
توی همین حین بود که با چند نفر دیگه هم راجبش صحبت کردیم و خیلیها از کار شدو خوششون اومده بود، خیلی ذوق داشتم که برم و اینارو به شدو بگم. بالاخره عصر شد و شیفت کاریم تموم شد.
از اداره که اومدم بیرون شدو منتظرم بود.
شدو: سلام سونیک.
_ هی شدو وای باید ببینی مردم چیا گفتن!
شدو: کی در مورد من یعنی....
_اوه نترس شدو چیزی نشده که همه از کار دیشبت خیلی خوششون اومده بود تازه بعضیا بهم گفتن که اگه شدو میتونه میشه برای مراسمهای ماهم اجرا کنه؟ و منم گفتم چرا که نشه.
شدو: وای سونیک! این خیلی عالیه امروز بهترین روز زندگیمه.
_ وای شدو تا حالا اینقدر خوشحال ندیدمت، خب روز تو چطور بود؟
شدو: خب عالی بود یه چندتا کتاب برداشتم، یه روز آروم همونطور که دوست دارم.
_ خیلی خوبه شدو، از این که از اینجا خوشت میاد.
۵۴۵
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.