رمان دام شیطان

یک‌دفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم

آقای موسوی منظورم را فهمید,پاشد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید.

خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون این‌که کلامی حرف بزنم ,می‌فهمه و باورم داره , آخه می‌ترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم.

آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:

آقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دست‌های دخترتون رو باز کنید.

بابام باترس گفت:مطمئنید خطری نداره؟؟آخه می‌ترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...

موسوی:نه آقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعداً به شما عرض می‌کنم.

حالا چادرم راسرکردم و راحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,
دوباره آقای موسوی آمد ,داخل
و گفت: دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..

شروع کردم به نوشتن,
آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...

#ادامه_دارد ...
دیدگاه ها (۱)

دست مریزاد

رمان دام شیطان

رمان دام شیطان

رمان دام شیطان

دریا شاهد بود P:7بعد از چند ساعت حرف زدن بلاخره خداحافظی کرد...

me: My many years of lovPart:⑦②ویو یک ماه بعدامروز روز عروسی...

دوست دختر اجاره ای

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط