وقتی شاطر عباس نانهای داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطر ...

.
وقتی شاطر عباس نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت، دلم می‌خواست جای شاطر عباس بودم !
وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گلدارش می‌پیچاند، دلم می‌خواست من آن نان‌های داغ باشم !
وقتی مهتاب به خانه می‌رسید و کوبه‌ی در را می‌کوبید، هوس می‌کردم کوبه‌ی در باشم !
وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم !
بعد مهتاب تکه‌ی نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت و من هزار بار آرزو می‌کردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم ! .
👤 مصطفی_مستور
دیدگاه ها (۲)

من در ایران چیزهای عجیبی دیدم!.اینجا مثل آلمان پل عشق ندارد....

.به قول بابام عشق آینه نیست که طرفت خندید تو هم بخندی، اخم ک...

‌‌تلگرام یک قابلیت دارد به اسم سکرت چت. برای این ساخته شده ک...

💕 من نمی‌دانم با تو تا کجا می‌توان خوشبخت بودراستش من اصلا م...

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

دلم می خواهد یک دختر داشته باشم.. دختری با موهای بلند مشکی و...

پرسیده بودم چه بویی پرتتان می‌کند به روزهای بچگی؟ جواب داده ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط