رمان امروز🌹 🌹 (ادامه قسمت های قبل)
#رمان امروز🌹 🌹 (ادامه قسمت های قبل)
❄ ️پارت6 🌹 🍃
رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈 ❄ ️
چشمام از فرط اشک زیاد میسوخت، ساعتها گریه کردم، بچه ها با اون دستای کوچولوشون
اشکامو پاک میکردن پا به پای من بدون اینکه از غصه دلم با خبر باشن گریه میکردن، دلم شده
بود عین یه توپ خونه، پر از توپهای درد که اگر تلنگر میخورد منفجر میشد، نه خونواده ای برام
بود که سرمو رو شونه هاشون بزارم نه مردی باال سرم بود که به خودم بگم اون مرده از پس
مشکالت و سختی ها بر میاد و یه فکری برامون میکنه آدما وقتی به بن بست میخورن نگاهشون
رو به باال سر میندازن و به جای اینکه دعا کنن کفر میگن، عین من که تو آخرین لحظه ای
زندگیم جای دعا به خدا شکایت می کردم، خودمو، کوروشو که دستش از دنیا کوتاه بود و حتی
طفل معصوماشو فحش و بد وبیراه میگفتم بیش از هزار بار گفتم: لعنت به دلی که عاشق میشه
اگر عاشق کوروش آس و پاس نشده بودم، اگر کوروش حدالقل یه آعی داشت که با نالع سودا
کنه، اگر به جای اینکه زن کوروش میشدم، زن پسر تاجر ابریشم مصری میشدم االن جای این
همه ذلت و بدبختی عین شاهزاده ها تو قصر خودم بودم و میون ناز ونعمت برای خودم زندگی
میکردم، خودم کم هستم دو تا طفل معصوم هم دارم که به آتیش عشق کوتاه اما سوزان و شعله
ور من و پدرشون سوختن، پدری که حتی از دهن کوچولوهاش نتونست یه جمله کامل بشنوه،
پدری که حتی راه افتادن بچه هاش رو ندید،بچه هایی که حتی چهره پدر جوون مرگ شدشون
رو به خاطر ندارن، خدایا این چه رسمیه که داری؟ این چه جور رسم خدایی و بندگی؟ من
چیکار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه تمام دنیا تحت اختیار تو نیست؟ پس
چرا تو این دنیات کسی نیست که دست من و بگیره و نذاره من غرق بشم؟ خدایا این دو تا طفل
معصوم رو دادی که اینطوری پرپر بشن؟ حداقل اگه خودم تنها بودم یه خاکی به سرم میریختم،
با این دو تا چکار کنم، تو کدوم جهنمی برم که جایی برای یه زن بیوه بی سرپرست و دو تا
دختر بچه چهار ساله باشه؟ به کدوم بیابون سرک بکشم که گرگها ندرنمون؟ بریدم خدا بسه، ای
خدا، کجایی؟ چرا وقتی پر از درد میشم دیگه نمبینمت؟بگو چیکار کنم؟ خدایا بسه طاقتم طاق
شده. چشمام به قاب عکس کوروش افتاد، آب و رنگ بوری داشت، موهای بور و مجعدی که تا
روی گردنش کشیده بود، چشمای سبزی داشت، بینی کوچک، لب*های متناسب، عاشق این
چهره اروپاییش بودم، قد و قواره بلندی داشت، هنوزم وقتی عکسشو میدیدم دلم از جا کنده میشد
🍓 پارت 7📕 🍃
میشد، قاب عکسشو بغل کردم و زار زدم: بیا منم ببر خسته شدم، بی معرفت شونه خالی کردی
که چی؟ این بود رسم وفایی که ازش میگفتی؟ این بود از زندگی ای که برام ترسیم کردی؟
جوابمو بده، تا دیدی زتدگی سخت شد گذاشتی رفتی؟ خدا... خدا... ازم گرفتیش که بیافتم به
این وز؟ منتظر چی هستی که از سر ناچاری بیافتم به گناه؟ منتظری که خودمو بکشم؟
کوروش... کوروش بی معرفت، نامرد، منو گذاشتی تنها، تکیه گاهم، چرا تنهام گذاشتی؟ چرا
پشتمو خالی کردی؟ چیکار کنم؟ داره از خونه بیرنم میکنه، کجا برم؟ خدا کجا برم.... یاد خونه
پدریم افتادم، اگر وارد اون خونه میشدم، اگر بیرونم کنند، اگر منو بشکنند، اینطوری غرورم هم
میشکنه ولی مگه پدر و مادرم نیستن، مهر پدر و مادریشون کجا رفته؟ اگه منو ببینن همه چیز
رو فراموش میکنند، اره برمیگردم پیش اونا، چاره ای ندارم دیگه،اگر.... اگر... اگر قبولم نکنن
چی؟ اگه بگن بچه ای به نام تو نداریم؟ اون وقت چیکار کنم؟ اشکام صورتمو داغ کرد، بازم زم
زبون، اگه قبولم نکنن، خودمو میکشم، بهم هیچ جا کار نمیدن، به زور چند تا کار بهم خورده،
پول ندارم خونه بگیرم.... بچه ها چی؟ بچه ها رو هم میکشم، میدونم گناه داره، میدونم جهنمی
رو به جون میخرم که تصورش هم سخته ولی..... ولی.... اگر این کار رو نکنم به تدریج میمیرم،
جگر گوشه هام جلوی چشمم پرپر میشن، طاقت ندارم.... طاقت دیدن پرپر شنشونو ندارم. توی
بغلم خوابوندمشون، سرشونو بوسیدم، دستای کوچولوشونو بوسیدم و گریه کردم و گفتم:
- منو ببخشید، ببخشید که نمیتونم هر چی میخواید رو بخرم، ببرمتون پارک، عروسکهایی رو که
پشت ویترین میبینید رو بخرم، ببخشید.... اه خدا نمیدونی چقدر سخته، برق یه خواسته ای رو
تو چشمای کوچولوهات ببینی و لباشونو بسته، کوچولوهایی که برعکس سنشون درکشون
باالست و می فهمند که نباید چیزی بگن، چیزی بخوان، آخه اگر هم بخوان کسی براشون
نمیخره. ریشه هام سوخت، از این عشق، خشکم کرد از بس که مصیبت روی سرم ریخته شد،
خدا نمی خوام تمومش کن تما این مصیبتها رو، خسته شدم دیگه اونقدر که هر روز صبح قبل از
اینکه چشم باز کنم ب
❄ ️پارت6 🌹 🍃
رمان جذاب "صیغه ی ممنوعه"🙈 ❄ ️
چشمام از فرط اشک زیاد میسوخت، ساعتها گریه کردم، بچه ها با اون دستای کوچولوشون
اشکامو پاک میکردن پا به پای من بدون اینکه از غصه دلم با خبر باشن گریه میکردن، دلم شده
بود عین یه توپ خونه، پر از توپهای درد که اگر تلنگر میخورد منفجر میشد، نه خونواده ای برام
بود که سرمو رو شونه هاشون بزارم نه مردی باال سرم بود که به خودم بگم اون مرده از پس
مشکالت و سختی ها بر میاد و یه فکری برامون میکنه آدما وقتی به بن بست میخورن نگاهشون
رو به باال سر میندازن و به جای اینکه دعا کنن کفر میگن، عین من که تو آخرین لحظه ای
زندگیم جای دعا به خدا شکایت می کردم، خودمو، کوروشو که دستش از دنیا کوتاه بود و حتی
طفل معصوماشو فحش و بد وبیراه میگفتم بیش از هزار بار گفتم: لعنت به دلی که عاشق میشه
اگر عاشق کوروش آس و پاس نشده بودم، اگر کوروش حدالقل یه آعی داشت که با نالع سودا
کنه، اگر به جای اینکه زن کوروش میشدم، زن پسر تاجر ابریشم مصری میشدم االن جای این
همه ذلت و بدبختی عین شاهزاده ها تو قصر خودم بودم و میون ناز ونعمت برای خودم زندگی
میکردم، خودم کم هستم دو تا طفل معصوم هم دارم که به آتیش عشق کوتاه اما سوزان و شعله
ور من و پدرشون سوختن، پدری که حتی از دهن کوچولوهاش نتونست یه جمله کامل بشنوه،
پدری که حتی راه افتادن بچه هاش رو ندید،بچه هایی که حتی چهره پدر جوون مرگ شدشون
رو به خاطر ندارن، خدایا این چه رسمیه که داری؟ این چه جور رسم خدایی و بندگی؟ من
چیکار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه تمام دنیا تحت اختیار تو نیست؟ پس
چرا تو این دنیات کسی نیست که دست من و بگیره و نذاره من غرق بشم؟ خدایا این دو تا طفل
معصوم رو دادی که اینطوری پرپر بشن؟ حداقل اگه خودم تنها بودم یه خاکی به سرم میریختم،
با این دو تا چکار کنم، تو کدوم جهنمی برم که جایی برای یه زن بیوه بی سرپرست و دو تا
دختر بچه چهار ساله باشه؟ به کدوم بیابون سرک بکشم که گرگها ندرنمون؟ بریدم خدا بسه، ای
خدا، کجایی؟ چرا وقتی پر از درد میشم دیگه نمبینمت؟بگو چیکار کنم؟ خدایا بسه طاقتم طاق
شده. چشمام به قاب عکس کوروش افتاد، آب و رنگ بوری داشت، موهای بور و مجعدی که تا
روی گردنش کشیده بود، چشمای سبزی داشت، بینی کوچک، لب*های متناسب، عاشق این
چهره اروپاییش بودم، قد و قواره بلندی داشت، هنوزم وقتی عکسشو میدیدم دلم از جا کنده میشد
🍓 پارت 7📕 🍃
میشد، قاب عکسشو بغل کردم و زار زدم: بیا منم ببر خسته شدم، بی معرفت شونه خالی کردی
که چی؟ این بود رسم وفایی که ازش میگفتی؟ این بود از زندگی ای که برام ترسیم کردی؟
جوابمو بده، تا دیدی زتدگی سخت شد گذاشتی رفتی؟ خدا... خدا... ازم گرفتیش که بیافتم به
این وز؟ منتظر چی هستی که از سر ناچاری بیافتم به گناه؟ منتظری که خودمو بکشم؟
کوروش... کوروش بی معرفت، نامرد، منو گذاشتی تنها، تکیه گاهم، چرا تنهام گذاشتی؟ چرا
پشتمو خالی کردی؟ چیکار کنم؟ داره از خونه بیرنم میکنه، کجا برم؟ خدا کجا برم.... یاد خونه
پدریم افتادم، اگر وارد اون خونه میشدم، اگر بیرونم کنند، اگر منو بشکنند، اینطوری غرورم هم
میشکنه ولی مگه پدر و مادرم نیستن، مهر پدر و مادریشون کجا رفته؟ اگه منو ببینن همه چیز
رو فراموش میکنند، اره برمیگردم پیش اونا، چاره ای ندارم دیگه،اگر.... اگر... اگر قبولم نکنن
چی؟ اگه بگن بچه ای به نام تو نداریم؟ اون وقت چیکار کنم؟ اشکام صورتمو داغ کرد، بازم زم
زبون، اگه قبولم نکنن، خودمو میکشم، بهم هیچ جا کار نمیدن، به زور چند تا کار بهم خورده،
پول ندارم خونه بگیرم.... بچه ها چی؟ بچه ها رو هم میکشم، میدونم گناه داره، میدونم جهنمی
رو به جون میخرم که تصورش هم سخته ولی..... ولی.... اگر این کار رو نکنم به تدریج میمیرم،
جگر گوشه هام جلوی چشمم پرپر میشن، طاقت ندارم.... طاقت دیدن پرپر شنشونو ندارم. توی
بغلم خوابوندمشون، سرشونو بوسیدم، دستای کوچولوشونو بوسیدم و گریه کردم و گفتم:
- منو ببخشید، ببخشید که نمیتونم هر چی میخواید رو بخرم، ببرمتون پارک، عروسکهایی رو که
پشت ویترین میبینید رو بخرم، ببخشید.... اه خدا نمیدونی چقدر سخته، برق یه خواسته ای رو
تو چشمای کوچولوهات ببینی و لباشونو بسته، کوچولوهایی که برعکس سنشون درکشون
باالست و می فهمند که نباید چیزی بگن، چیزی بخوان، آخه اگر هم بخوان کسی براشون
نمیخره. ریشه هام سوخت، از این عشق، خشکم کرد از بس که مصیبت روی سرم ریخته شد،
خدا نمی خوام تمومش کن تما این مصیبتها رو، خسته شدم دیگه اونقدر که هر روز صبح قبل از
اینکه چشم باز کنم ب
۵۱.۲k
۰۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.