حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part: 101
•ساعت 5 صبح•
ارسلان: مواظب خودت باش
نیکا: توهم همینطور
و مراقب متین
ارسلان: دلم واست تنگ میشه هاا
نیکا: من بیشتر.......
ارسلان:*نیکا رفت و من موندم و یه راز خیلی بزرگ که نباید به کسی میگفتم(همین قضیه نیکا)
و پیچوندن بچه ها ك گفتم تهرانم
و هزار تا "و" دیگه
سعی کردم احساساتمو بروز ندم و سریع از نیکا فاصله گرفتم و رفتم سمت ماشین*
نیکا. ارسلان:*بغض گِلو مو چنگ میزد.....*
..
..
..
پانیذ:*با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم
رفتم پایین دیدم دارن جر و بحث میکنن*
رضا: نههه
ممد: همینی ك گفتمم
رضا: تو شرایط منو درک نمیکنی؟؟؟ !!
ممد: اتفاقا چون درک میکنم میگم نه
رضا: خب چرااا
ممد: رضاا ما درموردش حرف زدیمم
من و متین و محراب میریم فقط
رضا: متین ك حالش از من بد ترهه
ممد: ما همه میدونیم تو حالت بد تره ولی نمیخوای بریزی بیرون
تو داغ عزیز دیدی
الانم ك این دختر زد به سرش و........
لطفا اذیت نکن خبب
رضا: واقعا میخوای منو تنها بزاری؟؟
ممد: تنها نیستی!!!
ارسلان هست. پانیذ هست. دیانا. مهشاد
همه اینا هستن
فقط عسل نیست
رضا: نکنهه عسل هم میخواید ببریدددد
ممد: بالاخره یه دختر باید همراهمون باشع
رضا: تورو خدا
بزار بیام منن
پانیذ: عه بسه دیگه مگه نمیبینی میگه نهه
هان؟؟
رو حرفش، حرف نزن
تماامم(با عصبانیت و خابآلو)
رضا: عشقم تو کی بیدار شدی؟
پانیذ: همین الاانن
ممد: خب پس من واسه امروز بلیط میگیرم
رضا: ممد...
ممد: بلی
رضا: یکم منطقی فکر کن
منی ك داداششم نیام...
اون وقت رفیق داداشش بره دنبالش؟؟؟
ممد: ما اصلا به نسبت کاری نداریم که
بعدشم
بالاخره یکی باید پیش دخترا باشه
نمبشه ك اینجوری
رضا؛ من دیگه نمیدونم هرکاری میخواید بکنید
ممد:*به حرفش گوش نکردم و چهارتا بلیط واسه امروز گرفتم ساعت 3 صبح*
ممد: خب
جمع کنید ك ذیگه بذبم تهران
یه باره بریم پیش ارسلان
*داشتم با بچه ها حرف میزدم ك یهو یکی در رو زد*
مهشاد: من میرم باز کنم
+کیه؟
-باز کن
عسل: کی بود؟
مهشاد: نمیدونم گفت باز کن. ارسلانم
ممد: 😐
ارسلان: سلام
ممد: علیک. تو معلوم هست کجایی؟
ارسلان: رفته بودم تهران
محراب: خب وقتی میخواستی بیای یه خبر میدادی
ارسلان:*همونطور که در یخچالو باز میکردم گفتم*
چطور؟؟؟
محراب: چون ما دیگه کم کم داشتیم میومدیم تهران
ارسلان: حالا اشکال نداره
ممد: خب پاشید پاشید
پانیذ:*بقیه داشتن وسیله هارو جمع میکردن یهو دیدم دیانا تازه از خواب پاشده و داره از پله ها میاد پایین*
پانیذ: دیاناااا
دیانا: بلههه
پانیذ: عزیزت اومده هاا
دیانا: یا استوخودوس کوششش
ارسلان: سلام. من اینجام
دیانا: امم سلام عزیزم
ینی چیزز
سلام اقا ارسلان
ارسلان: 😁سلام
خانوم رحیمییی
عسلا بقیه اش جا نشد ولی یه پارت دیگه هم بهتون میدم
part: 101
•ساعت 5 صبح•
ارسلان: مواظب خودت باش
نیکا: توهم همینطور
و مراقب متین
ارسلان: دلم واست تنگ میشه هاا
نیکا: من بیشتر.......
ارسلان:*نیکا رفت و من موندم و یه راز خیلی بزرگ که نباید به کسی میگفتم(همین قضیه نیکا)
و پیچوندن بچه ها ك گفتم تهرانم
و هزار تا "و" دیگه
سعی کردم احساساتمو بروز ندم و سریع از نیکا فاصله گرفتم و رفتم سمت ماشین*
نیکا. ارسلان:*بغض گِلو مو چنگ میزد.....*
..
..
..
پانیذ:*با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم
رفتم پایین دیدم دارن جر و بحث میکنن*
رضا: نههه
ممد: همینی ك گفتمم
رضا: تو شرایط منو درک نمیکنی؟؟؟ !!
ممد: اتفاقا چون درک میکنم میگم نه
رضا: خب چرااا
ممد: رضاا ما درموردش حرف زدیمم
من و متین و محراب میریم فقط
رضا: متین ك حالش از من بد ترهه
ممد: ما همه میدونیم تو حالت بد تره ولی نمیخوای بریزی بیرون
تو داغ عزیز دیدی
الانم ك این دختر زد به سرش و........
لطفا اذیت نکن خبب
رضا: واقعا میخوای منو تنها بزاری؟؟
ممد: تنها نیستی!!!
ارسلان هست. پانیذ هست. دیانا. مهشاد
همه اینا هستن
فقط عسل نیست
رضا: نکنهه عسل هم میخواید ببریدددد
ممد: بالاخره یه دختر باید همراهمون باشع
رضا: تورو خدا
بزار بیام منن
پانیذ: عه بسه دیگه مگه نمیبینی میگه نهه
هان؟؟
رو حرفش، حرف نزن
تماامم(با عصبانیت و خابآلو)
رضا: عشقم تو کی بیدار شدی؟
پانیذ: همین الاانن
ممد: خب پس من واسه امروز بلیط میگیرم
رضا: ممد...
ممد: بلی
رضا: یکم منطقی فکر کن
منی ك داداششم نیام...
اون وقت رفیق داداشش بره دنبالش؟؟؟
ممد: ما اصلا به نسبت کاری نداریم که
بعدشم
بالاخره یکی باید پیش دخترا باشه
نمبشه ك اینجوری
رضا؛ من دیگه نمیدونم هرکاری میخواید بکنید
ممد:*به حرفش گوش نکردم و چهارتا بلیط واسه امروز گرفتم ساعت 3 صبح*
ممد: خب
جمع کنید ك ذیگه بذبم تهران
یه باره بریم پیش ارسلان
*داشتم با بچه ها حرف میزدم ك یهو یکی در رو زد*
مهشاد: من میرم باز کنم
+کیه؟
-باز کن
عسل: کی بود؟
مهشاد: نمیدونم گفت باز کن. ارسلانم
ممد: 😐
ارسلان: سلام
ممد: علیک. تو معلوم هست کجایی؟
ارسلان: رفته بودم تهران
محراب: خب وقتی میخواستی بیای یه خبر میدادی
ارسلان:*همونطور که در یخچالو باز میکردم گفتم*
چطور؟؟؟
محراب: چون ما دیگه کم کم داشتیم میومدیم تهران
ارسلان: حالا اشکال نداره
ممد: خب پاشید پاشید
پانیذ:*بقیه داشتن وسیله هارو جمع میکردن یهو دیدم دیانا تازه از خواب پاشده و داره از پله ها میاد پایین*
پانیذ: دیاناااا
دیانا: بلههه
پانیذ: عزیزت اومده هاا
دیانا: یا استوخودوس کوششش
ارسلان: سلام. من اینجام
دیانا: امم سلام عزیزم
ینی چیزز
سلام اقا ارسلان
ارسلان: 😁سلام
خانوم رحیمییی
عسلا بقیه اش جا نشد ولی یه پارت دیگه هم بهتون میدم
۵.۸k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.