حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part: 102
دیانا: فامیلی منو از کجا بلدی؟؟؟
ارسلان: نیکا بهم گفت
دیانا: اهاا اونوقت کـِی؟؟؟
ارسلان: ها؟؟؟ امم
اون روزی ك تهران بودیم
دیانا: اها
*حس میکردم یه چیزی رو داره مخفی میکنه
نمیدونم چرا(توی دلش)
بیخیال این افکارم شدم و رفتم پیش پانیذ و توی صبحونه همراهیش کردم
موقع رفتن شد و دوباره به همون شکل توی ماشینا نشستیم
ولی ممد و متین باهم بودن فقط
عسل هم با ماشین ممد خودش تنها اومد*
•توی ماشین•
دیانا: خب چه خبر؟
ارسلان: خبر؟
دیانا: اوهوم.. از مامانت
گفتی مشکل واسش پیش اومده
ارسلان: عااا اره
اره حل شد مشکل
دیانا: خب مشکلشون چی بود؟
ارسلان: حالا بعد بهت میگم
تو چی
تو چه خبر
(سریع خواستم بحثو بپیچونم چون قشنگ داشتم لو میرفتم)
دیانا: ماعم هیچی... چیزی جز جر و بحثی بیش نبود.
ارسلان:*تک خنده ای از تعجب کردم و گفتم *
چرا جر و بحث؟
دیانا: هیچی بابا سر این قضیه که کی بر.....(بره ترکیه پیش نیکا و اینا)
*حرفمو نصفه زدم
نمیدونم چرا ولی بازم اون حس لعنتی گفت خفه شم*
/تو دلش/
ارسلان: چیشدی؟؟؟
دیانا: امم چیزه من پاستیل میخوامم
میشه برام بخریی
ارسلان:*زدم کنار تا برم واسش پاستیل بخرم. اینم رفتاراش عجیب بودا*
دیانا:*از ماشین پیاده شد و رفت ك بره پاستیل بخره
من حسم هیچ موفع بهم دروغ نمیگفت حس میکردم واقعااا یه چیزی رو داره ازم مخفی میکنه
قشنگ از رفتاراش میشد فهمید
(نویسنده: آخ قربون اون حس ششمت برم مننن)
و حس کردم ك نباید قضیه پسرارو بهش بگم ك میخوان برن ترکیه
تو افکار خودم بودم ك یهو در ماشین رو باز کرد و اومد نشست*
ارسلان: بفرمایید اینم پاستیل شما
دیانا: مرسیییی
part: 102
دیانا: فامیلی منو از کجا بلدی؟؟؟
ارسلان: نیکا بهم گفت
دیانا: اهاا اونوقت کـِی؟؟؟
ارسلان: ها؟؟؟ امم
اون روزی ك تهران بودیم
دیانا: اها
*حس میکردم یه چیزی رو داره مخفی میکنه
نمیدونم چرا(توی دلش)
بیخیال این افکارم شدم و رفتم پیش پانیذ و توی صبحونه همراهیش کردم
موقع رفتن شد و دوباره به همون شکل توی ماشینا نشستیم
ولی ممد و متین باهم بودن فقط
عسل هم با ماشین ممد خودش تنها اومد*
•توی ماشین•
دیانا: خب چه خبر؟
ارسلان: خبر؟
دیانا: اوهوم.. از مامانت
گفتی مشکل واسش پیش اومده
ارسلان: عااا اره
اره حل شد مشکل
دیانا: خب مشکلشون چی بود؟
ارسلان: حالا بعد بهت میگم
تو چی
تو چه خبر
(سریع خواستم بحثو بپیچونم چون قشنگ داشتم لو میرفتم)
دیانا: ماعم هیچی... چیزی جز جر و بحثی بیش نبود.
ارسلان:*تک خنده ای از تعجب کردم و گفتم *
چرا جر و بحث؟
دیانا: هیچی بابا سر این قضیه که کی بر.....(بره ترکیه پیش نیکا و اینا)
*حرفمو نصفه زدم
نمیدونم چرا ولی بازم اون حس لعنتی گفت خفه شم*
/تو دلش/
ارسلان: چیشدی؟؟؟
دیانا: امم چیزه من پاستیل میخوامم
میشه برام بخریی
ارسلان:*زدم کنار تا برم واسش پاستیل بخرم. اینم رفتاراش عجیب بودا*
دیانا:*از ماشین پیاده شد و رفت ك بره پاستیل بخره
من حسم هیچ موفع بهم دروغ نمیگفت حس میکردم واقعااا یه چیزی رو داره ازم مخفی میکنه
قشنگ از رفتاراش میشد فهمید
(نویسنده: آخ قربون اون حس ششمت برم مننن)
و حس کردم ك نباید قضیه پسرارو بهش بگم ك میخوان برن ترکیه
تو افکار خودم بودم ك یهو در ماشین رو باز کرد و اومد نشست*
ارسلان: بفرمایید اینم پاستیل شما
دیانا: مرسیییی
۴.۱k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.