پارت ۲۰
پارت ۲۰
امروز اصلا حوصله دانشگاه رفتن نداشتم کلا انگار از صبح اعصابم خورد بود که با این حرف مامان دود از کلم بلند شد
مامان:میون امروز برات خواستگار میاد پس درس حسابی لباس بپوش اینا آدم حسابین
میون:مامان چی داری میگی اگه آدم حسابی بودن نمیومدن منو بگیرن از الان میگم من با اون ازدواج نمیکنم اصلا نمیشناسمش بعد شما میخوای درست حسابی لباس بپوشم
مامان:میون درست صحبت کن چون ما فقیریم باید با آدم فقیر ازدواج کنی اصلا اینا رو میشناسی کین اگه ازدواج کنی به حدفت زود تر میرسی
میون:مثل پسر رئیس جمهوره اصلا به این ربط نداره تو به موقعیت من نگاه کردی این کارو انجام دادی
مامان:ایشون آقای لی یکی از بزرگترین سرمایه گذار شرکت....هست بعد داری چی میگی(با داد)
میون:من امشب نمیام خونه حاضر بمیرم ولی این آدم بی کسو نبینم چون پول داره قرار نیست من باهاش ازدواج کنم من اصلا..
حرف با سیلی که مامانم بهم زد متوقف شد
مامان:بیکس توی که بلد نیستی حرف بزنی اول درست حرف بزن بعد بیا اینجا به من دستور بده
همه این حرفارو با داد داشت میگفت
مامان:وای به حالت اگه نیای خونه اون وقت نه من نه تو فهمیدی الانم گمشو دانشگاه ت دیر شده
سریع سرمو بر گردوندم که گریمو نبینه سریع از خونه در آمدیم که دیدم کوک داره بر بر نگام میکنه داد زدم
میون:چیه آدم ندیدی
سریع دویدم و از خونه زدم بیرون داشتم میدویدم که خوردم به یه نفر بد خوردم زمین ولی بلند شدم با یه معذرت خواهی سریع از اونجا دور شدم رفتم دانشگاه
پرش زمانی شب
کی از بهترین لباسام پوشیدم (چون عکس لباسو میزارم دیگه توضیح نمیدم)
مامانم آمد گفت عالی شدی که در عمارت به صدا در آمد
مامانم رفت او درد باز کرد آمدن خونه ولی تز حق نگذریم پسر جذابی بود نشستم باهم حرف زدن مامانم گفت قهوه بیارم قهوه آورم که مادر پسره که اسمش لی سونگ مین بود گفت بریم حرف بزنیم و چدن اتاقی نداشتیم رفتیم برن داشتیم قدم میزدیم که گفت
سونگ مین:عمارت قشنگیه
نمیخواستم بیشر از این تحقیر بشم و سریع گفتم
میون:ببین سریع میرم اصل مطلب من نمیخوام با شما ازدواج کنم
امروز اصلا حوصله دانشگاه رفتن نداشتم کلا انگار از صبح اعصابم خورد بود که با این حرف مامان دود از کلم بلند شد
مامان:میون امروز برات خواستگار میاد پس درس حسابی لباس بپوش اینا آدم حسابین
میون:مامان چی داری میگی اگه آدم حسابی بودن نمیومدن منو بگیرن از الان میگم من با اون ازدواج نمیکنم اصلا نمیشناسمش بعد شما میخوای درست حسابی لباس بپوشم
مامان:میون درست صحبت کن چون ما فقیریم باید با آدم فقیر ازدواج کنی اصلا اینا رو میشناسی کین اگه ازدواج کنی به حدفت زود تر میرسی
میون:مثل پسر رئیس جمهوره اصلا به این ربط نداره تو به موقعیت من نگاه کردی این کارو انجام دادی
مامان:ایشون آقای لی یکی از بزرگترین سرمایه گذار شرکت....هست بعد داری چی میگی(با داد)
میون:من امشب نمیام خونه حاضر بمیرم ولی این آدم بی کسو نبینم چون پول داره قرار نیست من باهاش ازدواج کنم من اصلا..
حرف با سیلی که مامانم بهم زد متوقف شد
مامان:بیکس توی که بلد نیستی حرف بزنی اول درست حرف بزن بعد بیا اینجا به من دستور بده
همه این حرفارو با داد داشت میگفت
مامان:وای به حالت اگه نیای خونه اون وقت نه من نه تو فهمیدی الانم گمشو دانشگاه ت دیر شده
سریع سرمو بر گردوندم که گریمو نبینه سریع از خونه در آمدیم که دیدم کوک داره بر بر نگام میکنه داد زدم
میون:چیه آدم ندیدی
سریع دویدم و از خونه زدم بیرون داشتم میدویدم که خوردم به یه نفر بد خوردم زمین ولی بلند شدم با یه معذرت خواهی سریع از اونجا دور شدم رفتم دانشگاه
پرش زمانی شب
کی از بهترین لباسام پوشیدم (چون عکس لباسو میزارم دیگه توضیح نمیدم)
مامانم آمد گفت عالی شدی که در عمارت به صدا در آمد
مامانم رفت او درد باز کرد آمدن خونه ولی تز حق نگذریم پسر جذابی بود نشستم باهم حرف زدن مامانم گفت قهوه بیارم قهوه آورم که مادر پسره که اسمش لی سونگ مین بود گفت بریم حرف بزنیم و چدن اتاقی نداشتیم رفتیم برن داشتیم قدم میزدیم که گفت
سونگ مین:عمارت قشنگیه
نمیخواستم بیشر از این تحقیر بشم و سریع گفتم
میون:ببین سریع میرم اصل مطلب من نمیخوام با شما ازدواج کنم
۱۱.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.