پارت²⁸
پارت²⁸
فصل دوم
........................................
یهو دستشو محکم دور کمریونا حلقه کرد و سرشو گذاشت بین گردنش
؛؛ یاا ترسیدم .. بلندشو نمیتونم بخوابم
_ هوم؟ ولی شبایه دیگه اینو نمیگفتی
؛؛ خیلی بدجنسی
اما جونگ کوک هیچ جوابی بهش نداد و فقط خندید بعد یونا نگاهی بهش کرد و لبخند کمرنگی زد و بوسه کوچیکی رویه لبایه جونگ کوکیش زد
_ الان چیشد؟
؛؛ بگیر بخواب
چشماشو بست و باهم دیگه خوابیدن ...
(صبح روز بعد)
یونا طبق عادتش ساعت ۵ صبح بیدار شد و رفت تا یه دوش پنج دقیقه ای بگیره و بیاد ..... وقتی برگشت از حموم نگاهی به جونگ کوگ کرد و بعد لباساشو پوشید موهاشو خشک کردنصفشو بالابست کرم ضدافتاب زد بعدم یه تینت هلویی زد لبخند دندون نمایی به خودش زد رفت و یکی از کتابایه رو میز رو برداشتو چند صفحه ای خوند .... به ساعت نگاه کرد ۹:۴۰ رو نشون میداد و بعد به جونگ کوک که غرق خواب بود دودل بود بیدارش کنه یا اینکه بزاره بخوابه تو این فکر بود که یهو در اتاقو زدن اروم بلند شد و رفت درو باز کرد و با نامجون با نیش بازش روبه رو شد اونم متقابل لبخند سرحالی زد و درو کامل باز کرد
؛؛ صب بخیر
نامجون" صبح بخیر شاهزاده گمشده
اروم خندید و سرشو انداخت پایین اما سریع به چسمایه نامجون خیره شد
؛؛ خوب چیشده
نامجون" هیچی اومدم ببینم بیدارین
؛؛ عآاا ... جونگ کوک هنوز خوابه
نامجون" میایی بریم بیرون
؛؛ اره بریم
برایه اخرین بار جونگ کوک رو چک کرد و درو یواش بست با نامجون رفتن تو حیاط هوایه تازه باعث تند شدن ضربان قلبش شد نشستن رو صندلی گوشه حیاط چند دقیقه ای حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه نامجون خودش سر صحبتو باز کرد
نامجون" حالت چطوره بهتری؟
؛؛ خوبم یعنی نسبت به قبل خیلی بهترم
نامجون" خوب تعریف کن ببینم اونجا که بودی چه اتفاقاتی افتاد البته اگه راحتی
؛؛ عا نه راحتم ... خوب از کجا بگم خیلی ماجراها بود
نامجون" از هرجا دلت میخواد
؛؛ باشه .. اومم اونجا خوب خیلی زندگی برام سخت بود صبح که بیدار میشدم اینقدر کار میکردم تا دیگه کم کم خورشید طلوع میکرد اون موقع میتونستم بخوابم
نامجون" خیلی سخت بوده برات
؛؛ ولی عودت کردم ... تنها چیزی که منو بکم از اون حالت بی روح در میاورد دخترش بود
نامجون" کی؟
؛؛ جودی دختر مکث ... اون دختر با تمام افراد تو عمارت فرق داشت باهوش خوشحال و بیخیال مثبت اندیش کلا حال و هوایه اونجارو عوض میکرد
نامجون" پس یه دوست پیدا کردی نه
؛؛ اره(خنده)
نامجون " خوببب
؛؛ هیچی دیگه بعضی وقتا یه دردسری درست میکرد یا به بهونه دوستاش منو با خودش میبرد بیرون به لطف اون یکم از جو وحشتناک اونجا دور میموندم ... از طرفیم خیلی هواموداشت
نامجون" ولی میدونی الان جونگ کوکو داری اون دیگه نمیزاره سختی بکشی انیشه کنارته
لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست و با دستاش بازی میکرد
؛؛ خوشحالم ....
فصل دوم
........................................
یهو دستشو محکم دور کمریونا حلقه کرد و سرشو گذاشت بین گردنش
؛؛ یاا ترسیدم .. بلندشو نمیتونم بخوابم
_ هوم؟ ولی شبایه دیگه اینو نمیگفتی
؛؛ خیلی بدجنسی
اما جونگ کوک هیچ جوابی بهش نداد و فقط خندید بعد یونا نگاهی بهش کرد و لبخند کمرنگی زد و بوسه کوچیکی رویه لبایه جونگ کوکیش زد
_ الان چیشد؟
؛؛ بگیر بخواب
چشماشو بست و باهم دیگه خوابیدن ...
(صبح روز بعد)
یونا طبق عادتش ساعت ۵ صبح بیدار شد و رفت تا یه دوش پنج دقیقه ای بگیره و بیاد ..... وقتی برگشت از حموم نگاهی به جونگ کوگ کرد و بعد لباساشو پوشید موهاشو خشک کردنصفشو بالابست کرم ضدافتاب زد بعدم یه تینت هلویی زد لبخند دندون نمایی به خودش زد رفت و یکی از کتابایه رو میز رو برداشتو چند صفحه ای خوند .... به ساعت نگاه کرد ۹:۴۰ رو نشون میداد و بعد به جونگ کوک که غرق خواب بود دودل بود بیدارش کنه یا اینکه بزاره بخوابه تو این فکر بود که یهو در اتاقو زدن اروم بلند شد و رفت درو باز کرد و با نامجون با نیش بازش روبه رو شد اونم متقابل لبخند سرحالی زد و درو کامل باز کرد
؛؛ صب بخیر
نامجون" صبح بخیر شاهزاده گمشده
اروم خندید و سرشو انداخت پایین اما سریع به چسمایه نامجون خیره شد
؛؛ خوب چیشده
نامجون" هیچی اومدم ببینم بیدارین
؛؛ عآاا ... جونگ کوک هنوز خوابه
نامجون" میایی بریم بیرون
؛؛ اره بریم
برایه اخرین بار جونگ کوک رو چک کرد و درو یواش بست با نامجون رفتن تو حیاط هوایه تازه باعث تند شدن ضربان قلبش شد نشستن رو صندلی گوشه حیاط چند دقیقه ای حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه نامجون خودش سر صحبتو باز کرد
نامجون" حالت چطوره بهتری؟
؛؛ خوبم یعنی نسبت به قبل خیلی بهترم
نامجون" خوب تعریف کن ببینم اونجا که بودی چه اتفاقاتی افتاد البته اگه راحتی
؛؛ عا نه راحتم ... خوب از کجا بگم خیلی ماجراها بود
نامجون" از هرجا دلت میخواد
؛؛ باشه .. اومم اونجا خوب خیلی زندگی برام سخت بود صبح که بیدار میشدم اینقدر کار میکردم تا دیگه کم کم خورشید طلوع میکرد اون موقع میتونستم بخوابم
نامجون" خیلی سخت بوده برات
؛؛ ولی عودت کردم ... تنها چیزی که منو بکم از اون حالت بی روح در میاورد دخترش بود
نامجون" کی؟
؛؛ جودی دختر مکث ... اون دختر با تمام افراد تو عمارت فرق داشت باهوش خوشحال و بیخیال مثبت اندیش کلا حال و هوایه اونجارو عوض میکرد
نامجون" پس یه دوست پیدا کردی نه
؛؛ اره(خنده)
نامجون " خوببب
؛؛ هیچی دیگه بعضی وقتا یه دردسری درست میکرد یا به بهونه دوستاش منو با خودش میبرد بیرون به لطف اون یکم از جو وحشتناک اونجا دور میموندم ... از طرفیم خیلی هواموداشت
نامجون" ولی میدونی الان جونگ کوکو داری اون دیگه نمیزاره سختی بکشی انیشه کنارته
لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست و با دستاش بازی میکرد
؛؛ خوشحالم ....
۴.۲k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.