part10:
part10:
از درد دور خودش پیچیده بود...بی توجه بهش رفتم حموم حوصله حموم طولانیو نداشتم فقط دوش باز کردم رفتم زیرش اصلا برام اهمیت نداشت که چقدر درد کشیده هیچ دختری برام اهمیت نداره...از همشون متنفرم فقط بدرد رابطه میخورن...همین
وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم گرفته خوابیده منم گرفتم بغلش خوابیدم تو خودش مچاله شده بود اصلا بمن چه باخیال راحت خوابیدم
صبح الارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم دیدم ات همینجوری خوابه خواستم برم نزدیکش که دیدم کم کم خودش داره بیدار میشه برای همین بیخیالش شدم رفتم شرکت
ات ویو
با نور افتاب بلند شدم بیدار شدم خواستم بلندشم که دل درد بدی گرفتم با یاد اوری دیشب گریم گرفت اون حتی حال منو نپرسید نزاشت توضیح بدم لنگون لنگون از تخت اومدم بیرون که دلم تیر کشید
ات:اخخخخخخخخخخخخ
لعنت بهت جونگکوک کمرمو خم کردم و به سمت حموم رفتم آب رو باز کردم و رفتم تو وان نشستم آب دردمو کم میکرد به تختی که خونی شده بود نگاه میکردم اون حتی به من اهمیت نمیداد که داشتم جون میدادم(گریه) باصدایی که شنیدم گریمو پاک کردم
اجوما:دخترممم خوبی؟
ات:ا...اره اجوما
اجوما:دخترم اقای جونگکوک گفتن امشب مهمونیه باید خودتو اماده کنی
با چیزی که گفت شوکه شدم
ات:یعنی چی به چه مناسبت
اجوما:نمیدونم دخترم منم در همین حد میدونم
ات:حتما شرکای مافیاییشم توی این جشن هست
ات:باشه اجوما
کم کم از حموم اومدم بیرون هنوزم درد داشتم باید برای شب اماده میشدم ارایش ملایمی کردم زیاد صورتم شلوغ نکردم که با صدای اجوما برگشتم
اجوما:دخترم تو امشب اینارو میپوشی
ات:باشه ممنونم اجوما
به طرف لباسی که اجوما داده بود رفتم چییییییی اینننن که لباسسسس خدمتکاریههههه
داشتم فوشش میدادم که جونگکوک وارد اتاق شد
جونگکوک:میبینم که هنوز لباستو نپوشیدی
وقتی میدیدمش تمام اتفاقای شب میومد جلو چشمم
ات:این لباس چیه باید لباس خدمتکاری بپوشم (غمگین)
جونگکوک:لباسی که در حدته رو اوردم برات
با این حرفش قطره اشکی از چشام سر خورد
جونگکوک:راستی تو امشب به عنوان خدمتکار اینجایی
ات:ولی....
نزاشت حرفمو تموم کنم گذاشت رفت
لباسمو تنم کردم ولی خیلی کوتاه بود تا بالای زانوم ،رونم قشنگ تو دید بود صدای همهمه شنیدم اومدم رو پله ها وایسادم دیدم که مهمونا دارن میان همشونم کاپل بودن منم رفتم پایین تا مثل بقیه خدمتکارا خوش امد بگم
رفتم جلو درب وایسادم
ات:سلام خوش اومدین
&:سلام خیلی ممنونم
همه وارد شدن همه ی خدمتکارا رفتن برا پذیرایی منم انقدر وایساده بودم پاهام درد گرفته بود
ات:خیلی خوش اومدین
جکسون:ممنونم ات
چییییییی چی اون اسم منو از کجا میدونست
اقااااااا......اقااا هرچی صداش کردم نشنید منم بیخیالش شدم
از درد دور خودش پیچیده بود...بی توجه بهش رفتم حموم حوصله حموم طولانیو نداشتم فقط دوش باز کردم رفتم زیرش اصلا برام اهمیت نداشت که چقدر درد کشیده هیچ دختری برام اهمیت نداره...از همشون متنفرم فقط بدرد رابطه میخورن...همین
وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم گرفته خوابیده منم گرفتم بغلش خوابیدم تو خودش مچاله شده بود اصلا بمن چه باخیال راحت خوابیدم
صبح الارم گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم دیدم ات همینجوری خوابه خواستم برم نزدیکش که دیدم کم کم خودش داره بیدار میشه برای همین بیخیالش شدم رفتم شرکت
ات ویو
با نور افتاب بلند شدم بیدار شدم خواستم بلندشم که دل درد بدی گرفتم با یاد اوری دیشب گریم گرفت اون حتی حال منو نپرسید نزاشت توضیح بدم لنگون لنگون از تخت اومدم بیرون که دلم تیر کشید
ات:اخخخخخخخخخخخخ
لعنت بهت جونگکوک کمرمو خم کردم و به سمت حموم رفتم آب رو باز کردم و رفتم تو وان نشستم آب دردمو کم میکرد به تختی که خونی شده بود نگاه میکردم اون حتی به من اهمیت نمیداد که داشتم جون میدادم(گریه) باصدایی که شنیدم گریمو پاک کردم
اجوما:دخترممم خوبی؟
ات:ا...اره اجوما
اجوما:دخترم اقای جونگکوک گفتن امشب مهمونیه باید خودتو اماده کنی
با چیزی که گفت شوکه شدم
ات:یعنی چی به چه مناسبت
اجوما:نمیدونم دخترم منم در همین حد میدونم
ات:حتما شرکای مافیاییشم توی این جشن هست
ات:باشه اجوما
کم کم از حموم اومدم بیرون هنوزم درد داشتم باید برای شب اماده میشدم ارایش ملایمی کردم زیاد صورتم شلوغ نکردم که با صدای اجوما برگشتم
اجوما:دخترم تو امشب اینارو میپوشی
ات:باشه ممنونم اجوما
به طرف لباسی که اجوما داده بود رفتم چییییییی اینننن که لباسسسس خدمتکاریههههه
داشتم فوشش میدادم که جونگکوک وارد اتاق شد
جونگکوک:میبینم که هنوز لباستو نپوشیدی
وقتی میدیدمش تمام اتفاقای شب میومد جلو چشمم
ات:این لباس چیه باید لباس خدمتکاری بپوشم (غمگین)
جونگکوک:لباسی که در حدته رو اوردم برات
با این حرفش قطره اشکی از چشام سر خورد
جونگکوک:راستی تو امشب به عنوان خدمتکار اینجایی
ات:ولی....
نزاشت حرفمو تموم کنم گذاشت رفت
لباسمو تنم کردم ولی خیلی کوتاه بود تا بالای زانوم ،رونم قشنگ تو دید بود صدای همهمه شنیدم اومدم رو پله ها وایسادم دیدم که مهمونا دارن میان همشونم کاپل بودن منم رفتم پایین تا مثل بقیه خدمتکارا خوش امد بگم
رفتم جلو درب وایسادم
ات:سلام خوش اومدین
&:سلام خیلی ممنونم
همه وارد شدن همه ی خدمتکارا رفتن برا پذیرایی منم انقدر وایساده بودم پاهام درد گرفته بود
ات:خیلی خوش اومدین
جکسون:ممنونم ات
چییییییی چی اون اسم منو از کجا میدونست
اقااااااا......اقااا هرچی صداش کردم نشنید منم بیخیالش شدم
۵.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.