part9:
part9:
ات:ن...نباید....بدون اجازه بیرون برم (لکنت)
جونگکوک :خب اونوقت تو چیکار کردی(اروم)
داشت همینجوری دورم میچرخید
ات:ب...بخدا من ف...فقط حوصلم سر رفته بود
جونگکوک:گیریم که حوصلت سر رفته بود چرا یقت پارس
ات:بخدااا توضیح میدم
یهو به طرفم حمله ور شد منو کبوند به دیوار
ات:اخ لطفا لطفا خواهش میکنم (گریه)
جونگکوک:خفه شو هرزه
گلومو فشار میداد داشتم خفه میشدم با مشتایی که به سینش زدم ولم کرد افتادم و زمین همینجوری سرفه میکردم که دوباره منو بلند کرد
جونگکوک:خوب داشتی میگفتی بگوووو داشتممم هرزگیییی میکردمممم
ات:اونطور که فک میکنی نیست
با سیلی که خوردن لال شدم دهنم پر از خون شده بود از دستم گرفت منو کشون کشون برد سمت اتاق قرمز
ات: دستمووو دستمووو ول کننننن
دستمو ول کرد از موهام کشید منو بست به تخت
ات:نکن لطفاا نکن قول میدم که دیگه اینکارو نکنم
چشماش خمار شده بود اروم لباسشو دراورد اومد سمتم
جونگکوک:چیه خیلی دلت میخواست بیای تواین اتاق حالا خوب تماشاکن
ات:جونگکوک خواهش میکنم
دوباره اشک تو چشام جمع شداومد روم خیمه زد
جونگکوک:هوششش....گریه نکن
ات:جونگ...کوک
با لحنی اروم گفت
جونگ کوک :امشب قراره بشی زن من و بزودی مادر بچهام پس درست رفتار کن
ترس تو دلم جمع شده بود انگار تازه متوجه اطرافم شده بودم با دستم هولش دادم اونور ولی تاثیری نداشت با این کار بیشتر اعصابشو خورد میکردم
جونگکوک:هوششش...انقدررر ووللل نخوررر
بی توجه محکم میزدم به سینش
ات:ل...لطفا..خ....خواهش..میکنم..تروخدا (گریه)
انقد گریم اوج گرفته بود نتونست تحمل کنه یدونه زد تو گوشم
از تقلا کردنم کم شده بود ولی گریم تمومی نداشت با ی دستش دوتا دستامو گرفته بود نمیتونستم تکون بخورم یا اشکامو پاک کنم نگاهشو بالا اورد و به چشمام زل زد نگاهش ارامش خاصی بهم میداد نمیدونم چرا کسی که انقدر ازش میترسم باید با نگاهش اروم شم اشتباهه نه
بقیش با ذهن زیباتون)
ات:ن...نباید....بدون اجازه بیرون برم (لکنت)
جونگکوک :خب اونوقت تو چیکار کردی(اروم)
داشت همینجوری دورم میچرخید
ات:ب...بخدا من ف...فقط حوصلم سر رفته بود
جونگکوک:گیریم که حوصلت سر رفته بود چرا یقت پارس
ات:بخدااا توضیح میدم
یهو به طرفم حمله ور شد منو کبوند به دیوار
ات:اخ لطفا لطفا خواهش میکنم (گریه)
جونگکوک:خفه شو هرزه
گلومو فشار میداد داشتم خفه میشدم با مشتایی که به سینش زدم ولم کرد افتادم و زمین همینجوری سرفه میکردم که دوباره منو بلند کرد
جونگکوک:خوب داشتی میگفتی بگوووو داشتممم هرزگیییی میکردمممم
ات:اونطور که فک میکنی نیست
با سیلی که خوردن لال شدم دهنم پر از خون شده بود از دستم گرفت منو کشون کشون برد سمت اتاق قرمز
ات: دستمووو دستمووو ول کننننن
دستمو ول کرد از موهام کشید منو بست به تخت
ات:نکن لطفاا نکن قول میدم که دیگه اینکارو نکنم
چشماش خمار شده بود اروم لباسشو دراورد اومد سمتم
جونگکوک:چیه خیلی دلت میخواست بیای تواین اتاق حالا خوب تماشاکن
ات:جونگکوک خواهش میکنم
دوباره اشک تو چشام جمع شداومد روم خیمه زد
جونگکوک:هوششش....گریه نکن
ات:جونگ...کوک
با لحنی اروم گفت
جونگ کوک :امشب قراره بشی زن من و بزودی مادر بچهام پس درست رفتار کن
ترس تو دلم جمع شده بود انگار تازه متوجه اطرافم شده بودم با دستم هولش دادم اونور ولی تاثیری نداشت با این کار بیشتر اعصابشو خورد میکردم
جونگکوک:هوششش...انقدررر ووللل نخوررر
بی توجه محکم میزدم به سینش
ات:ل...لطفا..خ....خواهش..میکنم..تروخدا (گریه)
انقد گریم اوج گرفته بود نتونست تحمل کنه یدونه زد تو گوشم
از تقلا کردنم کم شده بود ولی گریم تمومی نداشت با ی دستش دوتا دستامو گرفته بود نمیتونستم تکون بخورم یا اشکامو پاک کنم نگاهشو بالا اورد و به چشمام زل زد نگاهش ارامش خاصی بهم میداد نمیدونم چرا کسی که انقدر ازش میترسم باید با نگاهش اروم شم اشتباهه نه
بقیش با ذهن زیباتون)
۸.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.