یکی از روزهای چهل سالگیت

یکی از روزهای چهل سالگیت
در میان گیر و دار زندگی ملال آورت
لابه لای آلبوم عکس هایت
عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی

زندگی برای چند لحظه متوقف میشود
و قبض های برق و آب برایت بی اهمیت

تازه میفهمی
بیست سال پیش
چه بی رحمانه
او را
در هیاهوی زندگی جا گذاشتی!
دیدگاه ها (۱)

چهارده ساله که بودم عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در ...

در این خانه چیزی گم شده استکه با چشم غیرمسلح دیده نمی شودکه ...

.با یک غریبه، پشت میز می نشیندصبحانه می خورداحتمالا دور از چ...

مثل آدمی شده ام که آتش گرفتهبایستد می سوزد...بدود بیشتر میسو...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط